«پسرم مرد، من یتیم شدم»
هواي بامداد، دلنشين و بهاري بود. کارگرانِ احداث دست جمعی ورزش می کردند. ما باید صبر مي كرديم تا ورزششان تمام شود تا بتوانیم به محل کارمان برویم. کار از ساعت 30/6 دقیقه بامداد آغاز می شود. با رسیدن به کانکس اولین کاری که می کنیم، روشن کردن کولر گازی است. دیروز یکی از مهندسان همکارمان با صدایی غیردوستانه، بی اعتنا و تحقیرآمیز، پیرمرد آبدارچی را بازخواست کرده بود – تو اول باید به کانکس ما بیایی و وسایل چای را آماده کنی.
– من باید 5 تا کانکس دیگر را هم خدمات بدهم. همه ی آقایان مهندسان، همین حرف شما را می زنند . من چه باید بکنم؟
همکار ما از بالا به پایین نگاه می کرد از این رو منطق برایش اهمیت نداشت. منافع فردی را فراتر از منطق می دید. امروز همین که کولر را روشن کردیم. آبدارچی خودش را به کانکس ما رساند. لیوان های چای و فلاکس و.....جمع کرد و با خودش برد. به سختی راه می رفت ولی همه ی تلاشش را می کرد. پس از مدت کوتاهی بازگشت و چای را آماده نمود.در پایان کارش با لهجه قشقایی پرسید:
- ببخشید آقایان مهندس ،فرمایش دیگری ندارید؟
مهندس پرخاشگر دیروزی: بعدا برگرد و کانکس را جارو کن، همیشه به شما باید تذکر داد؟ خودت که چشم داری. پرسیدن نداره....
من حرف او را قطع کردم و خیلی دوستانه گفتم: خسته نباشی عموجان . برگشت و به من نگاه کرد. گویی در این جا فقط انتظار امر و نهی شنیدن را دارد، برخورد دوستانه حیرت زده اش کرده بود. بسیار فروتنانه تشکر کرد. چهره اش را چنان غمی فرا گرفته بود که انرژی منفی را با قدرت به مخاطب منتقل می کرد. پرسیدم : چی شده عمو جان ، خیلی گرفته اي؟ پرسشي نا به جا و درد آور پرسيده بودم. بغض گلوي پیرمرد را گرفت. چهره اش سراسر گریه شد. نمی توانست به راحتی حرف بزند. در حالی که با کف دستانش اشك از گونه هایش می سترد، به زحمت این جمله را بیان کرد: پسرم مرد، من یتیم شدم. آرام برگشت و از در بیرون رفت.
دانیال کارگر داربست بود، ولی به دلیل شکستگی زانوی پای چپش نمی توانست در پروژه های عسلویه کار فنی خود را ادامه دهد. یک دختر و چهار پسر داشت که به قول خودش «چون با نون حلال بزرگشان کردم همه دانشگاه رفتند» دخترش لیسانس را گرفته و بیکار در خانه نشسته است. سال های متمادی برای پیروزی در کنکور شب و روز درس خواند، با فقر پدر همزیستی کرد، دندان بر جگر گذاشت، با هزاران آرزو که پس از پایان دانشگاه ، کار خواهد کرد، پول و درآمد خواهد داشت و زندگی . ولی حالا در یک شهر کوچک (فیروزآباد فارس) در چهار دیواری خانه ی پدری ، زندانی است. همه ی سرمایه گذاری های مادی – انسانی برای گرفتن یک مدرک دانشگاهی به باد رفته است.
دانیال مردی متوسط قامت و نیرومند بود. کار دشوار و پر خطر داربست بندی دستان نیرومندی به او داده بود. با خوش رویی کار می کرد وهمیشه کارهای دشوار را به عهده می گرفت .آن روز بامداد مثل هر روز یک دستمال نان تیری (نان محلی) یک خیار و دو گوجه و مقدار ناچیزی پنیر برای ناهارش در دستمال پیچید و به سر کار رفت . به تنهایی می باید همه ی کارهای داربست ساختمان را انجام دهد، چون پیمانکار معتقد بود این کار یک نفراست ، تنها یک کمکی داشت که در حقیقت کارآموز بود و وسایل را در اختیار دانیال قرار می داد..پیمانکار اعتقادی به دادن کفش ایمنی یا کمربند ویژه داربست بندها نداشت. در پاسخ به تقاضاي دانیال برای کمربند ایمنی می گفت :
- خجالت بکش مگه تو ، دین نداری؟! هر وقت موقعش برسه ، چه کمربند داشته باشی چه نداشته باشی ، کارت تمومه . برو،برو سر کارِت ، وقتو هدر نده .
طبق اصول نانوشته ی لیبرالیسم وطنی و تعدیل ساختاری، اداره کار هم در این زمینه هیچ مسئولیتی ندارد. تخته های داربست این بساز و بفروش، سال های سال برای پیمانکار کار کرده بود و اکثرا شکاف های عمقی وسراسری داشتند که بوسیله گچ و سیمان پر شده بود و از نظر ایمنی قابل استفاده نبودند. در این موارد هیچ نظارت عملی وجود ندارد. پیمانکار حاضر نیست برای خرید تخته تازه پول بپردازد و کارگر که زندگی خانواده اش در گرو چنین کارهایی است (با توجه به بیکاری هایی گسترده ) مجبور است با همین ابزار زندگی اش را به خطر بیندازد. آن روز ارتفاع 5 متری را ، باید تخته ریزی مي كرد. از این رو، ابتدا به سراغ حاجی آقای بساز و بفروش رفت.
- حاجی سلام ، والله این تخته ها اعتبار ندارند ، حالا من می تونم خودمو به داربست ها گیر بدم، ولی بنا و گچکار این کاره نیستند، می افتند و.....
پیمانکار حرفش را قطع کرد و با عصبانیت گفت :
- اول صبح آمدی و گیر می دی ، برو عمو، برو سرت توی کار خودت باشه ، تو همیشه باید فضولی بکنی؟
- حاج آقا من داربست بندم من باید تخته ریزی کنم، می دونم.....
- ببین اگه نمی خوای کار کنی، برو پی کارت ، مثل تو ریخته توی شهر ، آرزو می کنن من صداشون بزنم. مردتیکه عمله برای من تکلیف معین می کنه .
توهین های حاجی ، دانیال را از خود بی خود کرد.داشت مشت هایش را گره می کرد که کمکی آرام آستینش را کشید:
- دانیال ولش کن این بی پدر که آدم نیست ، پسرت دو ساله دیگه باید دانشگاه آزاد درس بخونه ، تو فیروزآباد هم برای همه کار نیست .
سیل مشکلات مالی در برابر چشمانش هویدا شد ، به خود آمد . سرش را پایین انداخت و برگشت. در دلش هر چه ناسزای رکیک بود نثار پیمانکار کرد. تعداد کارگرهای کارگاه بیش از ده نفر هستند. ولی ترفندهای دلال ها همه قوانین را می توانند دور بزنند. کار ساختن و بنایی را به چند نفر پیمان داده در ازای مقدار کاری که پیمانکار تعیین می کند.آن ها می توانند پس از انجام کارشان به خانه بروند ولی مقدار کار به اندازه ای است که همیشه این افراد تا دیر وقت باید کار کنند . گچکاری را به دسته ی دیگر واگذار کرده و بدین صورت به کارگاهی تبدیل شده که زیر ده نفر نیروی کار دارد . بدین جهت از قانون کار معاف شده است. کارگران نه بیمه و خدمات درمانی دارند ، نه بازنشستگی و نه حداقل حقوق. این شاهکاری است که در تاریخ اقتصادی کشور ما برای همیشه به یادگار خواهد ماند . قانونی که دولت اصلاحات لايحه ی آن را تنظیم و به مجلس برد و نمايندگان مجلس ششم، با اکثریت اصلاح طلب آن را تصویب کردند.
دانیال و کمکی اش به محل داربست برگشتند. حالا می باید یک طبقه بالاتر تخته ریزی کنند. باید تخته ها را با سیم نرم ببندند تا تخته حرکت نکند. به پیام های درونی اش که نگرانش مي كرد توجهی نکرد. به خصوص که پیمانکار پایین ایستاده بود و با داد و بیداد از کندی کار ایراد می گرفت و مرتب تکرار می کرد:
- شما یک مشت تنبل بی عار هستید،این دیگه چه جور کار کردنه ، تا حالا باید داربست را تمام کرده باشید ، کارگرا معطل شما هستند و...»
یک ریز غر می زد. دانیال طناب را پایین انداخت. همکارش بدون شتاب، بدون اعتنا به غرولند صاحب کار یک سر تخته چهار تراش 4 متری را بدان بست، با گره مخصوص داربست بندها و طناب را به علامت آماده بودن یک تکان داد. دستان پر پینه و نیرومند دانیال تخته را به راحتی بالا کشید و آن را روی فاصله بین دو لوله داربست انداخت . در این شرایط می بایست دو سر تخته را با سیم نرم به لوله داربست ها محکم ببندند تا ایمن شود و حادثه بوجود نیاورد. دانیال با سرعت مشغول بستن تخته بود که پیمانکار فریادش بلند شد:
- هی عمو، حالا ن نبند این صاحب مرده ها رو، زودتر تخته ها را بالا بکش ، بعد می بندی.همه اش نون مفت می خورند.
(در دنیای لیبرال – پیمانکاران – ایمنی در کار نان مفت خوردن است) دانیال دستور صاحب کار را اجرا کرد. او برای بالا کشیدن تخته های بلند چهار متری آن ها را پس از بالا کشیدن به لوله داربست ها تکیه می داد و با یک حرکت سریع (یک شوک قدرتی) آن ها را در اختیار می گرفت. در حالی که زیر پایش تخته ها تحت تاثیر وزن وفشار آرام آرام جا به جا می شدند، او با هوشیاری کارش را انجام می داد. همه چیز را می دید و به سرعت واکنش درست را عملی می کرد. ولی تخته بعدی که روی داربست انداخته بود یک شکاف عمیق سراسری داشت که گچ و بتن آن را پر کرده بود . دانیال حرکات بعدی اش را باید از روی این تخته انجام دهد. روی تخته شکسته قرار گرفت و طناب را پایین انداخت . همکارش تخته بعدی را به طناب بست و طناب را تکانی داد. دانیال شروع کرد به بالا کشیدن. تخته زیر پایش به جیر جیر افتاده بود، برای لحظه ای توقف کرد. تردید و ترس وجودش را فرا گرفته بود . ولی اگر ادامه ندهد نه فقط اخراج می شود ، معلوم نیست پیمانکار کی حقوق باقی مانده اش را پرداخت کند. ترس دوم قوی تر از مرگ بود. سرش را بالا گرفت وردی خواند و تخته را بالا کشید . طبق معمول آن را به لوله داربست تکیه داد و برای در اختیار گرفتن کامل تخته می باید یک فشار قوی به آن وارد کند تا سر دیگر تخته بالا بیاید. با یک حرکت تند و قوی تخته را در آغوش گرفت ولی هم زمان با آن تخته زیر پایش مقاومتش را از دست داد. صدای شکستن تخته در سرش پیچید، ولی دستانش در اختیار نگه داشتن تخته بعدی بود. آن را رها کرد و با همه ی نیرو دستانش را بسوی داربست ها دراز کرد. اگر دستش به داربست می رسید ... ولی دیگر دیر شده بود. دانيال سقوط کرد. زیر پایش فونداسیون بتن آماده ی استقبال از او بود. با دو پا و با شدت روی فونداسیون افتاد. تنها حس کرد پای چپش به شکل غیر عادی جلوتر از اوست و دیگر بیهوش شد.
روی پای چپش ساعت ها عمل جراحی صورت گرفته بود. زانوي چپ او به شدت آسيب ديده بود. وقتي در بیمارستان چشمانش را باز کرد به اطراف نگاه کرد همسرش را دید که در لباس قشقایی به او چشم دوخته و با ديدگاني پر از اشك با نگراني حركات او را مي پايد. زن به هوش آمدن همسر را ديد. ولي حرفي نمي زد. مي ترسيد نتواند جلوي هق هق اش را بگيرد. چانه اش مي لرزيد و لبانش را گاز گرفته بود. دختر و دو پسرش آن سوي تختش ايستاده بودند. همه نگران و ماتم زده بودند. تنها نان آور و يگانه منبع كسب درآمد خانواده صدمات جدي ديده بود. ديگر امكان كار به شكل قبل را نداشت. پاي چپ كه مي بايد به دور لوله ي داربست قفل شود تا تعادل او را در ارتفاع حفظ كند ديگر آن انعطاف را پيدا نخواهد كرد. مصيبت بر خانه ي اين رنجبر سايه افكند. بچه هايي كه درس مي خواندند به شدت نگران بودند. پسر دوم ليسانس تربيت بدني داشت. ازدواج كرده و با اين مدركش با كار عملگي روي ساختمان ها چندرغاز به دست مي آورد كه با سياست هاي اقتصادي موجود روز به روز ارزش آن كمتر مي شد و قدرت خريدشان سقوط مي كرد. دخترش هم كه ليسانس گرفته بيكار درخانه نشسته بود. پسر سوم دانشجوي سال دوم دانشگاه است. پدر قادر نيست نام رشته ي فرزند را اعلام كن و پسر چهارم ديپلمه بيكار و پشت كنكوري است. همه مي دانستند كه ديگر پدر نمي تواند آن حداقل هاي ديروزي را هم براي خانواده فراهم كند.
دانيال يكي از كارگراني است كه نوازش مجلس اصلاحات، مجلس ششم و دولت آن زمان شامل حالش شده است.(معاف شدن كارگران زير ده نفر از شمول قانون كار) كارگران اين كارگاه ها حق بهره مندي از اين قانون كار بي يال و دم و اشكم را ندارند. چرا؟! پاسخ خيلي شفاف است: بخش خصوصي ! حمايت از بخش خصوصي براي سرمايه گذاري ، به قيمت لگدمال كردن حداقل حقوق ناچيز زحمتكشان. اين كارگران زماني كه در اثر عدم رعايت اصول ايمني به وسيله ي آقايان بخش خصوصي يعني همان سرمايه داران و دلالان و واسطه ها صدمه مي بينند، رها مي شوند تا كاسه ي گدايي به دست بگيرند. ولي كارگران شرافتمندتر از آن هستند كه در نگرش دلال ها به تصوير كشيده مي شود.
دانيال با زانوي شكسته هنوز كار مي كند. او سال ها رنج برده وخون دل خورده تا به قول خودش نان حلال روي سفره ي خانواده اش برسد. تا چهار نيروي كار تحصيل كرده ي دانشگاهي در سطح كارشناس ارزان و مفت در اختيار جامعه قرار دهد. ولي مناسبات موجود كه مدعي بهترين مناسبات روي زمين است، تعهدش را در قبال زحمتكشان جامعه با تصويب چنان قانوني نديده مي گيرد.
پسر اول دانيال مهندس عمران در پروژه لامرد است. او با شنيدن خبر سقوط پدر به سمت فيروز آباد به راه مي افتد. خانواده كه از پرداخت هزينه هاي بيمارستان ناتوان شده بود، تصميم مي گيرند براي ادامه درمان ، پدر را به خانه ببرند. هم زمان پسر بزرگ از راه مي رسد. او فقط دو سال سابقه ي كار دارد، اما مانند بقيه افراد خانواده مهربان وعاشق خانواده است. با ديدن چهره ي افسرده ي خواهر و برادران و مادر كه بيشتر از همه زانوي غم به بغل گرفته ، قلبش ريش ريش مي شود. به سوي پدر مي رود كه از درد به خود مي پيچيد. دستش را مي بوسد. جو ماتم زده ي خانه او را تحت تاثير قرار داده ولي براي روحيه دادن به خانواده به دشواري بغض را در گلويش فرو مي دهد. به سختي جلوي اشك هايش را مي گيرد و رو به همه مي گويد:
- چه خبره؟ چرا اينقدر ترسيده ايد. خدا را شكر كه پدر زنده است. حالش هم خوب مي شود. تازه مگه من مردم. من هر چه دارم مال شماست. پول دانشگاه بچه ها را مي دم.خرجي خونه و خرج دواي پدر را مي دهم. چرا اين قدر منو دست كم گرفتيد؟
مادر از اتاق بيرون مي رود تا اشك هايش را در تنهايي بريزد. حركت انساني پسر بزرگش او را زير و رو كرده است. صداي گرم او هنوز به گوش مادر مي رسد:
- پدر مگه تو يك عمر بدبختي نكشيدي تا ما سر بلند شويم. حالا من نمي گذارم برادر و خواهرم دچار مشكل شوند. مادر به سوي آشپزخانه مي رود تا غذايي براي عزيزانش آماده كند. دانيال درد را فراموش كرده و در دل مرتب خدا را به خاطر اين فرزندش سپاس و درود مي گويد.
فرزند بزرگ به قولش عمل مي كرد و پدر با عصا راه رفتن را شروع كرده بود و زندگي بار ديگر چهره ي زيبايش را به خانواده نشان مي داد. يك خوشبختي كوچك و زودگذر. اما يك حادثه ي غيرمنتظره همه چيز را عوض كرد. پسر بزرگ شب و روز كار مي كرد و اغلب شب ها اضافه كاري مي ماند تا بتواند از پس مشكلات خانواده برآيد. پس از چند ماه كار فشرده دچار سرگيجه و تاري چشم شد. هر روز وضعش بدتر مي شد به طوري كه در كار دچار مشكل مي شد. مجبور شد به پزشك برود. تشخيص پزشك تومور مغزي و بعد عمل جراحي و ... مرگ.
آري پدر حق داشت بگويد:"پسرم مرد و من يتيم شدم."
پسر سوم مجبور شد دانشگاه را رها كند. پسر چهارم ديگر براي كنكور درس نخواند و همراه پسر دوم كه ليسانس تربيت بدني دارد روي ساختمان هاي شهر عملگي مي كنند . پدر هم با پاي شكسته آبدارچي ما شده است. تنها خواهرشان نيز در ميان 4 ديواري هاي يك زندان خانگي در شهري دور افتاده و كوچك بر بدبختي هاي خانواده اش اشك مي ريزد.
آيا برنامه ريزان اقتصادي كه به حاكمان قبولانده اند، برنامه ي اقتصادي صندوق بين المللي پول يعني همان(اقتصاد امريكايي) را بپذيرند، براي ميليون ها نفر خانواده ي بدون پشتوانه كارگران كارگاه هاي زير ده نفر هيچ راهكاري انديشيده اند؟ و يا همانند تئوريسين هاي نئوليبراليستي اعتقاد دارند :"دولت در اين زمينه مسووليتي ندارد" آيا طراحان تعديل ساختاري در ايران قصد دارند ايران را به بازار خريد كالاهاي خارجي از سير و پياز و گندم و برنج و ميوه تا وسايل و ابزار آلات ساخت پالايشگاه ها تبديل كنند؟ با اين ترفند ليبرالي كه توليد همه چيز در ايران بي كيفيت است و گران تمام مي شود. بهانه اي كه دلالان بازار سنتي، كه حالا پيشرفت كرده اند و نزول خوار مدرنيته (بورس باز) شده اند، ورد زبان همه ي رسانه ها كرده اند. آيا سرنخ اين اقتصاد دانان نئوليبراليستي وطني در دستان پنهان صهيونيست ها نيست تا ايران را به بحراني غيرقابل برگشت بكشانند. تا برنامه ي بوش پسر(تجزيه ايران) عملي گردد؟
با كمال تاسف ذخاير و منابع ايران كه سرمايه نسل هاي آينده ايران هم هستند، به جاي اين كه ايران را از نظر صنعتي و كشاورزي مستقل و توسعه يافته كند، آن را به مصرف كننده ي كالاهاي ديگر كشورها تبديل كرد و باعث رونق اقتصادي كشورهايي چون چين و هند و كره و... شده است.
دانيال يكي از ميليون ها قرباني سياست هاي تعديل ساختاري و خصوصي سازي است. او امروز به كانكس ما آمد و وقتي ديد من تنها هستم درد دلش را برايم گفت. از فقر بي رحم و سياهي كه خانواه ي او را گرفته ، از بچه هايي كه مجبور شدند درس و دانشگاه را رها كنند و دختر و پسري ليسانسه و بيكار گفت. همه سربار پدري شده اند كه معلول حوادث نا ايمن كار است و هر آن امكان دارد اخراجش كنند.
مي گفت: دختر ليسانسه ام كه هيچ، اون پسرم كه ليسانس تربيت بدني داره و زن و بچه داره هم توقع زيادي نداره. تو رو به آن خدايي كه مي پرستيد او رو بزار سر يه كار. توقعي نداره. كاري مثل نگهباني، ايمني. آقا به خدا پسرام همه شون آدماي پاك و متديني هستند. آقا...
عسلويه پر است از فارغ التحصيلاني كه با ليسانس و كارداني به عنوان كارگر ساده كار مي كنند.
آري تعديل ساختاري وخصوصي سازي همه چيز ما را دارد نابود مي كند. امريكا بدون اينكه پا به اين كشور بگذارد با برنامه هاي اقتصادي اش ما را زمين گير كرده است. آيا واسطه هاي بورس باز دركي ازنابودي سرمايه انساني دارند؟
ناصرآقاجري
عسلويه 20 ارديبهشت 91
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر