نانوشته ها
به چهره آفتاب سوخته و نحیف، ولی هميشه خندانش خیره شده بودم .این مرد کی بود و از کجا آمده بود؟ چهره خندان و مهربانش رو دوست دااشتم. یه آرامش خاصی در اون نهفته بود .اون موقع با توجه به سنم فکر می کردم خنده اش واقعیه و از روی خوشحالی و شکم سیریه. اما حالا معنی واقعی خندش رو می فهمم. بچه ها رو خیلی دوست داشت و به همه از کوچک و بزرگ احترام می
گذاشت. برای من خیلی عجیب بود: یه پدر، اما همیشه خندان و بدون خستگی. با خودم فکر می کردم چرا اینقدر متفاوته این مرد با مردهای دیگه به عنوان پدر خانواده. حتما خیلی خوشبخته یا اینکه پولداره یا شایدم از یه جای خیلی متفاوت اومده، جایی که آدماش همه خوشبختن. باید برای همه این سوالام جواب می گرفتم .حتی توي قصه هایی که برای بازیگران توی باغچه ي حیاطمون هم می ساختم (مور چه های توی باغچه حیاطمون) این شخصیت رو در نظر نگرفته بودم. نه اینکه نداشته باشم از این کاراکترها توی قصه هام؛ منظورم كسيه که هم پدر باشه،هم همسر و هم اینکه همه بچه ها رو دوست داشته باشه . شاید بخندید اما بزرگترین تفریح من بازی با حیوانات خونگی و یا مورچه های باغچه بزرگمون بود که فصل بها ر پر بود از بنفشه های رنگ وارنگ و سبزی های خوردنی که من مسئول چیدنشون بودم. بگذریم.
اولین بار وقتی دیدمش که از مدرسه اومدم خونه. نه یا ده سالم بود. اومدم خونه و اون مرد رو دیدم که آمده بود. با دو زن مهربان که با لهجه زیبای کرمانی صحبت می کردن و بچه اي كه توی بغل یکی از زن ها مدام گریه می کرد. یکی از زن ها رو می شناختم. مادربزرگم بود . از مادرم پرسیدم این خانم و آقا کی هستند؟ او گفت: این آقا همسر مادر بزرگه و اون خانم هم همینطور همسر دومشه و این پسر کوچولو و قشنگ با چشمان سیاه و قشنگش بچشونه. گریه های زیاد پسرک، زیبایش رو پنهان می کرد.
از اون روز به بعد رفت وآمد اون ها به خونه ما بيشتر شد و ما با افراد دیگر خانواده آشنا شدیم: دو تا دیگه ازبچه هاشون، یه پسر و یه دختر دیگه. در سال چند بار به خونه ي ما می اومدن. راه دور بود و اون مرد خوشرو و خندان كه کارگر معدن بود، باید می رفت سر کارش. آشنایی ما بیشتر شد و رفت و آمدمون کمتر، چرا که اون پسرک چشم سیاه که همیشه گریه می کرد، سرطان داشت و مرده بود.
در واقع بیشترین دلیل رفت و آمد اون خانواده به خونه ما برای این بود که ما توی یکی از مناطق نسبتا فقیرنشین تهران زندگی می کردیم و تهیه دارو و درمان اون پسربچه براشون تو تهران امکان پذیر بود.
اما دلیل اینکه هرگز اون مرد و قصه غم انگیز زندگیش رو فراموش نمی کنم برای اینه که مدتی بعد شنیدم اون مرد که سرپرست کارگران معدنی در کرمان بود، یک بار که معدن دچار ریزش می شه و تعدادی از کارگران زیر خروارها خاک مدفون می شن ، برای کمک به کارگراي دیگه، جون خودش رو از دست می ده. بعد از چند سال پسر نوجون خانواده هم که برای تامین مخارج خانواده کار می کرده و البته 15 یا 16 سال بیشتر نداشت، توی محل کارش که یک کارگاه جوشکاری بود، جون خودش رو از دست می ده .
بعدها شنیدم که اون مرد به دلیل فعالیت سیاسی به یکی از مناطق دور افتاده تبعید شده بوده وهمونجا هم به خاک سپرده شد.
حالا من بعد ازسالها، شمه ای کوچک از زندگی او را برای شما می نویسم. این قطره ایی است کوچک از دریای بی عدالتی و فقری که بی وقفه جان میلیون ها انسان را می گیرد و زندگی پر از فرازو نشیب کارگران ما که در بدترین شرایط بدون شرایط ایمنی کار می کنند.
فرزانه محمدپور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر