(به مناسبت روز مبارزه با كار كودك)
ده دوازده ساله می نمود. در میان جمع کارگران سبز پوش پارک ایستاده بود به حرف های سرپرست گوش می کرد. با چالاکی به سمت وانتی که نزدیکشان پارک شده بود دوید و می خواست بالا برود که صدای سرپرست بلند شد:
- حضرت تو امروز با حجت کار می کنی...
برگشت و به سمت در رفت و بیلی را برداشت و حرف های سرپرست را تکرار کرد:
- با حجت کار می کنم...
کمی بعد کارگران در میان پارک پخش شدند. او را گم کردم. قبلا هم او را دیده بودم و درصدد بودم با او حرف بزنم. در میان پارک گشتم تا او را پیدا کنم. به قیافه ی کارگران دیگری که مشغول آب دادن گل ها و چمن ها بودند دقت می کردم. چند نفر دیگر از آنان نیز کم سن و سال به نظر می رسیدند. از یکی از آنها پرسیدم :
- می دانی حضرت کجاست؟
نگاهم کرد. از این که او را می شناختم تعجب كرده بود.
- برای کار رفته بیرون.
- مگه شما بیرون هم کار می کنید؟
- بله درخت کاری، آب دادن گل های کنار خیابان ها و تمیز کردن جوی ها و...
- چند سال داری؟
- 15 یا 16 سال
لهجه ی غليظی داشت. به زحمت حرف هایش را می فهمیدم. گفت که اهل کابل است. چند ماهی است که برای کار به ایران آمده است. یک میلیون تومان داده که قاچاقچی او را به اینجا بیاورد. پدر و مادرش در افغانستان مانده اند. تا به حال هر چه کار کرده به قاچاقچی داده تا بدهی اش را صاف کند واز این به بعد حقوقش را برای خانواده اش می فرستد.
- پول ها را برایت جمع می کنند؟
خندید و گفت :
- نه چیزی نمی ماند، همه اش خرج می شود.
می گفت برای شهرداری کار می کنند. 25 نفری هستند که در این پارک کار می کنند. 4 کارگر دیگر مانند او نوجوان هستند. شبها در پارک می خوابند. خوابگاهی دارند و ماهی 500هزارتومان دستمزد می گیرند. از این که این کار را داشت راضی و خوشحال بود. درس نخوانده بود. می گفت در افغانستان اوضاع خراب است و کار نیست. امکان درس خواندن هم نداریم چون درآمدی نداریم.
از ساعت کارش پرسیدم:
- از یک شب تا یک ظهر کار می کنیم. شب ها بیرون می رویم و ساعت 7 برمی گردیم. از یک ظهر هم تا یک شب استراحت می کنیم.
- کجا می خوابید؟
- همین جا. خوابگاه داریم.
- غذا چی؟
- آشپز داریم. یکی از هم ولایتی ها غذا می پزد.
- اسمت چیست؟
- امرا. اگر کاری داشتی من هم هستم.
- ممنون. خسته نباشی
از او دور شدم. در سمت دیگر پارک بالاخره حضرت را یافتم. سرپرستش او را به سمت تابلوی برقی برد و فیوزها را به او نشان داد و گفت هر وقت سوت زدم این کلید را بزن.
وقتی سرپرست دور شد، نزدیکش شدم و پرسیدم:
- حضرت چه می کنی؟
با تعجب نگاهم کرد:
- منتظرم سوت بزند تا برق را قطع کنم.
لباس سبز کارکنان فضای سبز به تنش بزرگ بود. جلوی لباس کثیفش هم قلوه کن شده بود. همان طور که به سوالات من جواب می داد، حواسش به سوت سرپرست بود و مرتب با صدای سوت برق را قطع و وصل می کرد. می گفت 14 سال دارد. مشخص بود که دروغ می گوید. مي گفت 4 نوجوان دیگر مثل او در این پارک کار می کنند. دو نفر 17 ساله، یک نفر 15 ساله و یک نفردیگر هم مثل او 14 ساله. با برادرش به اینجا آمده بودند. نفری 750هزار تومان به قاچاقچی داده بودند تا آنها را به ایران بیاورد. آنها هم درآمدشان را برای خانواده شان می فرستند. چون پدر و مادرشان بیکارند و دو خواهر در خانه دارند. از این که کاردارد، راضی بود. می گفت:
- ایران بهتر از افغانستان است. شهرها اینجا آباد است.
- چه جوری این کار را پیدا کردی؟
- یکی از فامیل ها اینجا کار می کند. او گفت که به اینجا بیاییم.
- روزی چند ساعت کار می کنی؟
- از یک شب تا یک ظهر. تا هفت صبح در خیابان ها هستیم . آنجا را تمیز می کنیم. هفت صبح تا هشت صبح صبحانه می خوریم و بعد تا یک ظهر در پارک کار می کنیم. بعد هم می خوابیم.
- به شما غذا هم می دهند؟
- غذا پای خودمان است. ماهی 60 هزارتومان به یکی از فامیل ها می دهیم برای همه غذا می پزد.
- غذای ایرانی یا افغانی؟
- (با خنده) معلومه افغانی...
- درس خوانده ای؟
- نه . از 6 یا 7 سالگی باید کار کنیم. وضع افغانستان خراب است.
- تعطیلی هم دارید؟
- نه همه ی روزها باید کار کنیم. اگر یک روز حوصله کار نداشته باشیم و سرکار نرویم از حقوق مان کم می کنند . یک بار که سر کار نرفتم 30 هزار تومان از حقوقم کم کردند.
- اگر مریض شوید چی؟
- کاری به مریضی ندارند. کار نکنی از حقوقت کم می شود.
- خسته نمی شوی از این همه کار؟
- نه از ساعت یک به بعد می خوابیم. تازه عصرها هم اگر بیرون کار باشد می روم. 50 شصت هزار تومان هم از این طریق گیرم می آید.
- اینجا چقدر حقوق می گیری؟
- 600 هزار تومان.
به نظر می آمد حقوقش را هم مثل سنش بیشتر می گوید. انگار بهش گفته بودند این گونه جواب دهد. دیگر سوالی نپرسیدم. سرپرستش نزدیک می شد و نگرانی چهره او را پر کرده بود. از او خداحافظی کردم و دور شدم.
روزی 12 ساعت کار به جای درس خواندن، زندگی و كار در پارک، در کشوری غریب، به جای زندگی در کنار خانواده، ارتش امریکا و وعده های آزادی و امنیت و رفاه، جنگ بیکاری و ناامنی، ورود قاچاقی و زندگی غیرقانونی در کشور همسایه و کار کردن رسمی برای شهرداری، خوابیدن در کنار 25 کارگر بزرگسال دیگر، نداشتن بیمه، مرخصی، 12 ساعت كار روزانه، روز جهاني لغو کار کودک، پیمان نامه جهانی حقوق کودک...
سر گیجه ...
با خود زمزمه کردم: انتخاب يك روز براي لغو كار كودك كافي نيست، کاری باید کرد...
هاله صفرزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر