مقنعه مشکی را از
روی پله نردبان برمیدارم و دو زانو مینشینم روی موکت. سرم میکنم. دستم را دراز میکنم و کولهپشتی نایک
خاکستری را میکشم جلو. از جیب مخفی حلقه را با نوک انگشت بیرون میآورم. اَه همیشه
توی این کولهی پر کثافتِ... باز خرده بیسکویت رفت زیر ناخنم... تمیزش میکنم و
دستم میکنم. پوشهها را چک میکنم: 3 تا، 3 رنگ ، سبز، نارنجی، آبی، یکییکی
کاغذهای پوشهها را چک میکنم که کم و کسری نداشته باشند. فتوکپیها، مدارک، نقشهها،
گزارشها، جزوهها ترجمهها... آخ... لبه کاغذ انگشت وسطی را میبرد. مرده شورش را
ببرد. بدجور میسوزد. توی دهانم میگذارم و میمکم. صبح، گه شروع میشود.
بخوابم؟... احمد محمود توی تخت صدایم میکند... لعنت به این دنیای جدی و این
قرارها و این ساعتها... دنیا به 24 تقسیم میشود، اگر به 53 تقسیم میشد چه؟ 53
عدد اول است، نصف هم نمیشود. چه عالی! تازه اگر قسمتها نامساوی باشند هم بهتر
است.... نه اصلاً یک نفر شاعر ساعت داشته باشیم که صبح به صبح تعیین کند امروز چند
قسمت باشد و هر قسمت چقدر باشد. منصب هم در خانواده موروثی باشد، از شاعر به
نامرتبترین فرزندش. چه دنیایی میشد، هیچ روزی تکراری نمیشد و همیشه چیزی برای
کشف وجود داشت...
شصت پایم خوابیده
و درد گرفته، به اتاق برم میگرداند. باید بروم. همه را همین امروز انجام میدهم
تا بقیه هفته راحت باشم. صبحها بخوابم، كتاب بخوانم،رویا ببافم، آنقدر توی تختم
بمانم كه كپك بزنم. امروز را باید تمام كنم.
كتانی سفید و قرمز
آدیداس را بدون باز كردن بند،به زور پایم میکنم. چرك و چروك شده،اما دوستش دارم.
روی موزاییکهای راهرو لیلی میكنم، استاندارد نیستند. هر یكی برای یك خانه، كوچك
است و هر چهارتا برای یك خانه لیلی بزرگ. یا مجبورم مثل گنجشك كوچولو، كوچولو
بپرم یا محكم بپرم با پاهای بزرگ و كتونی،تمام طبقه را بیدار کنم. یك طرفی روی
نرده پهن راهپله مینشینم. سر میخورم، 3 طبقه را پایین میروم و جلوی نگهبانی
ساختمان یواش در میآیم كه مظاهری نبیندم.
ـ سماوات!!!
گه! صبح گه!
ـ
سلام، صبح بخیر، بچهات خوبه؟ جیشش رو می گه؟ كفترهاتون كه توی كولر لونه
كرده بودند، هنوز هستند؟
ـ بسه! چه بلبل زبونی میكنی حالا،
معلومه یه گندی زدی كه بعداً صداش در میآد.
ـ من ! من ؟ به این چشمها نگاه كن، مثل بره ...
ـ آره والا، با این همه خباثت و شیطنت
كه تو داری، این صورت معصوم جای تعجبه.
ـ من فرشتهام خانم مظاهری
ـ اون بدبخت هم گول همین رو خورده
احتمالاً، نامه فدایت شوم داری.
ـ دوباره؟ امروز نوبت دارم، این یكی
جدیده؟
ـ آره، نمیخواستم فضولی كنم.
ـ آره، سرباز تا نامه را باز نكنی نمیذاره
رسید رو امضا كنی، البته شما هم بدتون نمییادها!
ـ وا .... من چكار بدبختی تو دارم؟ این
نامه عدم تمكینه
ـ یعنی چه؟
ـ خلاصهاش میشه اینكه هر وقت شوهرت
خواست، بهش سر ویس بدی!
ـ وا......! فكر كن یه مردی بره
دادگاه، شكایت كنه، بگه زنم بهم نمیده !.... خاك به سرت، خوب اینجوری همه به مردیت
شك میكنند الاغ جون.
ـ بیا دفتر ثبت رو امضا كن، برو دیرت
می شه.
ـ مرسی. بچهات رو
ببوس.
جمله آخر را داد میزنم.
سرویس جلوی
خوابگاه منتظر است. نیمه پر، صندلی پشت راننده مورد علاقه من است.
ـ سلام، صبح بخیر
ـ سلام، چیز میزی كه توی جیبت نیست
دوباره فرار كنه، اتوبوس را بهم بریزی؟
ـ من؟
ـ نه، رئیس دانشگاه! جنجالی كه سر
اون گربه یه چشمه راه انداختی یادت رفت؟ بچه مسلمونای خوابگاهتون مجبورم كردن كل
روكش صندلی رو بشورم.
ـ نه بابا! عجب آدمایی اند.
سرویس پر میشود و
راه میافتیم. تكیه میدهم، میخوابم.
ـ رسیدیم، پاشو، آخرشه، میخوای
برگردی خوابگاه دوباره مگه؟
ـ چشمهایم را میمالم، كش و قوسی به
تنم میدهم و پیاده میشوم.
كنار دكه میایستم
و تیترها را میخوانم، آدم اول صبح باید بداند دنیا دست كیست؟ به اعتراضات در یونان
در برابر سیاست ریاضت اقتصادی، نماز جمعه، ال كلاسیكو، شیوع ایدز در زندانها، نمایشگاه
یدا... كابلی... انفجار در بغداد.. خبر خاصی نیست.
دستم را دراز میكنم
روی شمشادها، جوانههای تازهشان به دستم میخورند و رد میشوند.
ـ فلا مرز!
جا میخورم و عقب
میپرم. از لای شمشادها پرید بیرون آهنگین میخواند و كمرش را تاب میدهد.
ـ فلامرز....
فلامرز...
جرأت نمیکنم به
شلوارش نگاه كنم، میترسم مثل دفعات قبلی، زیپش باز باشد و فلامرزش را بیرون
گذاشته باشد تا هوا بخورد.
ـ فلامرز
فلامرز.... هوا می خواد فلامرز...
میچسبم به دیوار
و آرام آرام میخزم تا به نبش كوچه و در دانشكده برسم. چشمهایش سرخ سرخ شده،
دهانش قرمز و كف كرده است، مردمکهایش دو دو میزنند و ترسناكش میكند. لباسهایش
از چركی به سیاهی میزند، پوست چغرش جا به جا زخم شده.
ـ فلامرز...
فلامرز
تا در دانشكده میدوم.
نفسنفس زنان وارد میشوم، نگهبان با پوزخند كثیفش نگاهم میکند. 2 سال است میشناسدم.
ـ بله؟ بفرمائید
ـ كلاس دارم.
ـ كارت دانشجویی
رذل پستفطرت،
نجاست از نگاهش میبارد، كارت را نشان میدهم.
ـ راستی، آقای قرهباغی شمائید؟
ـ بله، چطور؟
ـ یه آقایی بیرون كارتون داشتند،
گفتند بهتون بگم بیاین اونجا.
ـ كی ؟
ـ نمیدونم، گفت با خانم والده شما
كار داره. مثل اینكه اسمش فرامرزه.
سرخ میشود، خوب
فلامرز را میشناسد. بارها شكایت كردیم كه این موجود را از دانشكده دور كنند. هیچ
نمیتواند بگوید. لبخند معصومانهای میزنم و وارد میشوم.
دانشكده، یك خانه
دهه 40 سه طبقه اعیانی است، نمونه كیف انگلیسی، عاشقاش هستم، اصالت، فرهنگ... كف
حیاط، سنگفرش نامنظم است، لابهلای سنگهای تراش نخورده، علف تازه درآمده، آب نمای
كوچك كار میكند و آب از استخر وسط حیاط به چوب میریزد. برگهای توت سبز سبز است،
كاش كرم ابریشم بودم، هی این برگهای اشتهاآور را گاز میزدم، تپل میشدم. ابریشم
میتنیدم، اما دور خودم نمیپیچیدمشان، قشنگ دور دوك میپیچیدم، 30 متر 30متر. وقتی
هم دوکها 12 متر میشدند، میبردم پیش كفشدوزكها تا پارچه ببافند. پارچه ابریشم
خالص سفید با عرض 90 سانتیمتر. متری خیلی تومن میفروختم، مثلاً به كیت میدلتون
بجای لباس عروسیاش، خانواده سلطنتی قدر اصالت را میفهمند. اصلاً شاید یك تعاونی
زدیم. كرمك آبی و پینهدوز قرمز Blue wormy and
red Ladybird یا ابریشم چی و
همكارانSilky and Co. دیگر برای کار هم نیاز نیست بروم شرکت، فقط میروم تا با رئیس گپ
بزنم. از سروکله زدن با کارفرماهای دولتی نفهم عاجز شدهام.
پشت در كلاسم،
دیرکردم، در میزنم و وارد میشوم. جلوی جلو مینشینم، ضبط را در میآورم و روشن میكنم،
پوشه آبی را بیرون میكشم باز میکنم تاریخ میزنم و ریزریز مینویسم، "مدلسازی
در محیطزیست"
یك ربع آخر كلاس
مربوط به تكالیف و ارائه تحقیقات است. نوبت من است. پای تابلو میایستم و فایل
پاورپوینت را باز میكنم.
ـ خانمها، آقایان!
اعضای محترم هیات منصفه! به نظر شما خونه
عمو جغد شاخدار كجاست؟
اینجا دادگاه نیست!
صدای خنده، كلاس را بر میدارد. دكتر صفری لبخند به لب نگاهم میكند.
ـ بالاخره بنر رو خورد یا نه؟
ـ نه، گیاهخوار شده، بهخاطر گرمایش
جهانی
میخندد.
ـ بگو ببینم چه
كردی.
موضوع تحقیق مدلسازی
آتشسوزیهای طبیعی در زیستگاه جغد شاخدار در محدوده پارك ملی فلوریداست. مقاله
را ترجمه كردم. برداشت خودم را توضیح میدهم. صدا از بنی بشری در نمیآد.
ـ همین، یعنی لكه
سبزها احتمال كمتری برای آتشسوزی دارند، باید جغدها را توجیه كنیم خونه هاشون را
اونجا بسازن.
پوشه آبی را میبندم.
كلاس تمام میشود.
ساعت 10 است. 11 باید ونك باشم. سر طالقانی تا ولیعصر. BRT
تا ونك، یك ربع وقت چایی و كیك. نه بروم ونك بهتر است. كیك و آب پرتقال
دستم میگیرم و میروم سمت خیابان. دادگاه خانواده، مجتمع قضایی خانواده. مگر میشود
زندگی دو نفر را قضاوت کرد؟ مگر آنکه برای لحظهلحظه شاهد داشته باشی، تازه نه فقط
شاهد عینی، بلکه شاهد احساسی! که آیا کاری که انجامشده با رضایت بوده یا نه!
وجدان خیلی وقت است کارکردش را از دست داده. فکر کن هر خانهای دو تا شاهد مثل میل
منار داشته باشد که اجازه حضور در همه جا را داشته باشند و نیت زن و شوهر را از هر
کاری بپرسند تا مطمئن شوند:
-آیا با رضایت آش
میپزید یا مجبور شدهاید؟!!
غرغر راننده تاكسی
و مسافرها تمامی ندارد. پیرزن كناریام عصاره یك زندگی اشرافی بربادرفته است.
پالتوی بهاره با كمربند، روسری كوچك براق، عینك آفتابی شیشه گرد گنده قاب كائوچویی،
رژ لب قرمز قرمز، عصای خراطی شده و كیف كوچك. از همه مهمتر مغرور و بیتوجه به
وقایع اطراف.
ـ والله به خدا كی
اون جوری بود، پیكان قسطی میخریدیم. بنزین مفت، گوشت مفت، درس مفت. الان آخ میگی
باید پول بدی، دنده صد تا یه غاز عوض میكنی، هوا كثیف، اعصاب خورد، ترافیك، سر 50
تومن هم باید با مسافر چونه بزنم.
زمینه سازی میكند
تا كرایه 400 را بی غرغر بگیرد.
ـ بله آقا قدر
ندانستیم، بنده خودم مدیر دبیرستان دخترانه بودم، شیر مجانی برای تغذیه میدادند،
موز میدادند. همه لباس فرم، منظم، مرتب، موها همه گیس كرده. اون وقت موقع انقلاب،
كیسه كیسه شیر میریختیم دور، كه این بیلیاقتها میگفتند شیر از اسرائیل نجسه.
بقچهای میپیچیدند رو سرشون، شپش میزدن كه حجاب نگهدارنده همینه، حقه ما همین
اوضاع است. قدر شاه را ندونستیم. مملكت حساب كتاب داشت.
شاکی میشوم.
ـ بله خانوم،
مادرم تعریف میكرد ، همه چیز مسئول داشته.
پیرزن و راننده
تأیید میكنند.
ـ بله بله
ـ تمام مشكلات را خود شخص شاه حل میكرد.
یه مشاور داشته مخصوص امور زنان
ـ بله شهبانو فرح
خیلی فكر زنان بودند، انقلاب كردند توی اون موقع.
نفس تازه میکنم.
ـ بله دخترهای ترشیده،
زنهای مطلقه، پیرزنهای بیوه، یکییکی میرفتند پرونده درست میكردند، مشخصات
شوهر دلخواه را مینوشتند، شاه بررسی میکرد. میداد بگردند آدم مناسب را پیدا
كنند. هیچ كس بیشوهر نمیموند، شخص شاه اونارو دست بهدست میداده، حتی اگر مكان
نداشتند، توی همون كاخ همه بهشون اتاق میداده، حجله اگر دختره باكره بوده، دستمال را خود مادر شاه
میگرفته. بله ...
قیافه راننده و پیرزن
واقعاً دیدنی است.
ـ یه باركی بگو شاه جا... استغفرالله
ـ بله آقا، شاه هم!
پیرزن دهانش
بازمانده، كاش سكه داشتم میانداختم توی دهانش. شاید آهنگ میزد و قر میداد.
سر ولیعصر پیاده میشوم.
BRT نسبتاً خلوت است. یعنی نفس میشود كشید. توی دایره آكاردئونی میایستم
با هر ترمز، جلو عقب میشوم و لای پرهها گیر میكنم. اتوبوس گازم میگیرد. توی
حال خودم میروم. ایستگاه ساعی راننده میخواهد سبقت بگیرد، یكهو آمبولانس میآید
جلوش، با تمام قوا ترمز میكند. با صورت پهن میشوم وسط اتوبوس. داد و بیداد همه
در میآید. دردم گرفته اما تكان نمیخورم، همان طور كه افتادم میمانم. 2-3 تا
جوان دورم جمع شدند،از كفشهایشان پیداست راننده بعد رد و بدل كردن فحش با آمبولانس
به لاین خودش برمیگردد. صدای مسافرها در میآید. اگر قرار باشد ماساژ قلبی و تنفس دهن به دهن بدهند، من اون
پسره كه كفشاش نایكه رو ترجیح میدهم.
اتوبوس راه میافتد،
ونك پیاده میشوم. لباسهایم را در حد امكان میتكانم، گرسنهام است. یك ربع وقت
دارم.یك هایدا میخرم، نصفش میكند، تا برای شام در شرکت گرسنه نمانم. توی كیفم میاندازم
و میروم سمت مجتمع قضایی ونك، دادگاه خانواده. قبل از ورود موبایلم را سایلنت میکنم
و در جورابم جا میدهم.
ـ سلام
ـ بله، چی
کارداری؟
ـ دادگاه دارم،
وقت دارم.
ـ كدوم شعبه؟
ـ 406
احضاریه را نشان میدهم.
ـ خودتی؟
ـ بله
ـ قاضیات هنوز نیومده
دیر میآد، كیفت رو باز كن.
میگردتم و میفرستدم
داخل.
غلغله است، توی حیاط
بوفه دارد. لبه جدول مینشینم و نصفه ساندویچ و نوشابه را میخورم. آخیش . سیر میشوم.
آفتاب كم كم دارد گرم میشود. باید جایی پیدا كنم بخوابم، چشمهایم میسوزد. میروم
داخل ساختمان، شعبه را پیدا میكنم، نزدیك در یك صندلی خالی پیدا میکنم، مینشینم،
تكیه میدهم، كولهام را بغل میكنم و میخوابم.
ـ پاشو، پاشو،
الان میافتی خوب
با لگد به كفشم میزند،
تا كمر خم شدهام به سمت چپ، خواب خواب بودم. كفش بچه گانه پایش است. دوست نداشتم
تا قبل دادگاه بیدار شوم. دیدن اینهمه آدم غمگین و عصبانی، بچه های زرزرو، مادرهای
گریان و ... حالم بد میشود. خفه میشوم. سعی میکنم دوباره بخوابم.
ـ نخواب نخواب،
باز میافتی ها
صاحب كفشها ول كن
نیست، نگاهش میكنم. 7-6 ساله باید باشد، سفید با چشمهای مشكی و موهای نسبتاً بلند
فر، كلهاش مثل یك توپ پشمی گردگرد است. شلوار لی و تیشرت راه راه پوشیده. میخوام
بغلش كنم انقدر كه خواستنی است.
ـ تو هم بابات میخواد
مامانتو طلاخ بده؟ تورم از مدرسه آوردن؟
یخ میزنم نگاهش میكنم.
ناگهان میدود به سویی..
ـ آرتا، آرتا نكن،
داداشی بیا
آرتا را میبینم،
جقجقه بچهای كه افتاده روی زمین را برداشته تكان می دهد و مبهوت نگاهش میکند،
انگار چیز جدیدی كشف كرده، بازهم تكانش می دهد. صاحب جقجقه ونگ میزند و مادرش مات
به جلو نگاه میکند و انگار توی این دنیا نیست. برادر بزرگ، جقجقه را میگیرد و
جلوی صاحبش تكان میدهد و به دستش می دهد و ساكت میشود. دست آرتا را میگیرد و به
سمت من میآید. موقع حرف زدن به صورتش نگاه میکند و دستهایش را هم تكان می دهد.
آرتا هم با صدای خفه و همان علامتها جواب می دهد. انگار آرتا نمیشنود. به من كه میرسند
برق چمشهایش را میبینم. روی گوش راستش سمعك است و یك سیم از سمعك به دایره وصل
شده، دایره اندازه سكه پنجاه تومنی است و گویا به سر آرتا چسبیده. کپی برادر بزرگه
است. فقط ریزهتر است و موهاش كوتاه كوتاه .حتما به خاطر كاشت حلزون شنوایی است.
سمعك و گیرنده با بند و گیره به بقیه لباسش وصل شده. خواستنی، معصوم، باهوش، و از
همه مهمتر رنج كشیده. دلم می خواهد هر دویشان را بغل كنم، مادری كنم، نازشان كنم،
قلبم مچاله شده و جایش درد میكنه. تف و لعنت به همه. چرا نمیفهمند؟ جای من اینجا
نیست، جای آنها هم.
آرتا دستم را آرام
ناز میكند، به خودم میآیم. صورتم خیس اشك است. برادر بزرگ بدو بدو میرود و از
روی میز منشی یكی از اتاقها چندتا دستمال كاغذی میآورد. دستهای آرتا توی دستم
است. برادر بزرگ ناشیانه صورتم را خشك میكند، مشت دستمال را توی صورتم می گیرد.
ـ فین كن آفرین.
دختر خوب فین كن جوجوهای دماغت بیاد بیرون.
مثل مادرهاست. فین
میكنم، تمیز میكند. لبخند میزنم. كپه دستمال را به آرتا میدهد و به سطل زباله
اشاره میكند، او هم مثل خرگوش جست و خیز كنان میرود.
ـ اسم من آروینه،
اینم داداش كوچیكمه، آرتا. مامانم نمی خواستش، قرص خورد بیفته، بجاش كر شد.
تیره پشتم یخ میزند.
ـ كی اینارو گفته بهت؟
ـ هیچكی، مامانم به خالم میگفت من یواشكی
شنیدم. مامان بابات كجان؟
ـ آره... آرتارو خیلی دوست داریا
ـ آره خوب.
مواظبشم. اول هیچ چی نمیشنید، عمل كرد خلزود كاشت، الان یه كم میشنوه، باهاش حرف
بزن.
دستهای آرتا را می
گیرم.
ـ آرتا قورباغه
خوبه یا مارمولك؟
چشمهایش می خندد.
ـ گور......بگو
بغلش میكنم،
ـ آفرین پسر گل. تو قورباغه منی
ـ من . . اون آش ...
به مادرش اشاره میکند، میخندم و با انگشت به
دماغش میزنم.
ـ این چیه؟ دماغ.... د .... ما...
غ... بگو
ـ تما..... خ ....
تماخ
بوسش میكنم.
ـ چشم
ـ جشم
آروین ذوق میكند
از تمرین با آرتا. كاغذ رسید عابر بانك از جیبم در میآورم و قورباغه كاغذی درست
میکنم. باز هم می گردم، 2 تا قورباغه دیگر هم میسازم. هر سه تا را امتحان میکنم.
میپرند.
ـ بیاین مسابقه
سه تایی كف راهرو
قورباغه ها را میپرانیم و خودمان هم دنبالشان می جهیم، تا توی حیاط. همه جا را روی
سرمان گذاشتیم.
نفس زنان رسیدیم
دم بوفه، صورتهایمان سرخ شده و عرق كردهایم، تشنهام است. آرتا به پای آروین میزند
و با دست ادای آب خوردن از لیوان را در میآورد.
ـ بگو چی میخوای؟
ـ آآ ... ب
نگاهی به بوفه میاندازد.
ـ تو پول داری آب
میوه بخریم؟
ـ آره . بیا
2 هزار تومنی
مچاله را میدهم. یواشکی موبایل را در میآورم و هزارتا عکس با هم می گیریم. دوباره برمی گردیم توی ساختمان پشت در اتاق،
ساعت یك شده و قاضی تازه آمده است. 4 نفر توی صف. خبری از ننه بابای این دوتا
فرشته نیست، چشمهایشان پر خواب است. یك نیمكت را خالی میكنم، كوله ام را میگذارم
و خودم كنارش می نشینم. آرتا را بغل میكنم. خودش سمعك را در میآورد و خاموش میكند
گیرنده را هم از روی سرش جدا میكند و دست آروین میدهد.
ـ آروین تو هم بیا
اینجا، سرت رو بذار روی كیف من و دراز بكش
پاهایش را جمع میكند،
دستهایش را به هم میچسباند و زیر صورتش میگذارد، آرتا سرش را روی شانه ام
گذاشته، آرام لالایی میخوانم و با موهای آروین بازی میكنم.
ـ داداشاتن؟
ـ آره.
ـ مامان بابات می خوان جداشن؟
ـ حال ندارم باهات
حرف بزنم.
به لالایی ادامه میدهم و آرتا را جابجا میكنم
توی بغلم. دستم درد گرفته بود. قیافه نحس شوهرم را میبینم، مردك ضعیف پست، حالم
بد میشود.
ـ نوبت بعدی هنوز
نیومده، اومدن بیرون بیا تو سریع.
لج میكنم.
ـ نه من میخوام سر نوبت خودم برم
تو!
ـ به درك.
داد میزند. آروین تكانی میخورد.
ـ گم شو از جلو
چشمم، بچه رو بیدار كردی.
دستم را روی سرش میگذارم
و نازش میکنم، پدر و مادری در كار نیست گویا.
ـ شماره شش! شماره
شش بیاید تو
ـ پاشو بیا
شوهرم میرود
داخل، نمیروم، تكان نمیخورم.
منشی میآید بیرون
ـ چرا نمیآی تو؟
ـ نمیبینی خوابند؟
ـ خوب حالا چی؟
الاف وایسیم تا اینها بیدار شن؟
اینبار نوبت قاضی
است، می ترسم ازش، ته ریش سیاه سفید دارد. زیر چشمهایش گود و سیاه است. روی پیشانیاش
پینه بسته.
ـ بچهها تن؟
ـ نه
ـ بچه كین؟
ـ نمیدونم خسته بودن
ـ خیلی خوب.
به منشی اشاره میكند
ـ بیا كمكش كن اینها
رو بیار تو. روی مبل دفتر بذارشون.
منشی شاخ درآورده.
با احتیاط آروین را بغل میكند. به سختی پا میشوم و دنبالش راه میافتم. پشت اتاق
دادگاه، دفتر قاضی است. آرام میگذارمشان روی مبل، كت قاضی را از جالباسی بر میدارم
روی آروین میكشم. به منشی اشاره میكنم
ـ كتت رو بده بچه یخ
میكنه.
كوله را از روی نیمكت
برمیدارم. پوشه نارنجی را بیرون میكشم. باز میكنم.
ـ خوب آقای جوان،
شما چكار به كار این خانم مهربان داری؟ شما یه جوری دادخواست پر كردی كه منتظر
هندجیگرخوار بودم. خانم به این محجبهگی، نجیبی، مهربانی، چه ایرادی دارد درس
بخواند؟
ـ حاج آقا من
مخالف تحصیل ایشون هستم، دانشگاه باعث شد زندگی ما از هم بپاچد. ایشون از وقتی
رفته دانشگاه هوایی شده.
پوشه را ورق میزنم.
یادداشتهای وكیلم را پیدا میكنم.
ـ شما چه مدركی داری؟ شاهدی داری؟ چه
دلیلی واسه حرفت داری؟
ـ حاج آقا ایشون مهر رفته دانشگاه،
آبان از خونه قهر كرده رفته خوابگاه بدون رضایت من.
ـ شما چرا فروردین شكایت كردی خوب؟
همون موقع شكایت میكردی.
ـ فكر كردم درست میشه.
ـ چی درست میشه؟ شما یا مخالفی یا
موافق. دلیل هم كه نداری. خانم شما چی میگی؟
ـ آقای قاضی، ما وقتی آشنا شدیم
جفتمون دانشجوی لیسانس بودیم، همكلاس بودیم. وقتی نامزد كردیم ایشون فوق لیسانس
قبول شد، ساری. یه سال بعد عروسی كردیم رفتیم خونه خودمون، آقا هنوز دانشجو بود.
همه كاری كردم كه دكتر قبول بشه، كار كردم، كار خونه كردم، كارت امتحانشو خودم
گرفتم، تا آقا قبول شد. خودم هم فوق قبول شدم. حالا خودش دانشجوی همون دانشگاه،
اونوقت چطور واسه خودش خوبه، واسه من بده؟ تازه من خیلی هم دانشجوی خوبی ام.
ـ آقای قاضی زندگیمون
پاشید، من راضی نبودم.
سرم را روی پوشه
خم میكنم و دستخط خرچنگ قورباغه وكیل را میخوانم. صحنه تشویق دکتر صفری توی ذهنم
می آید، کیفور میشوم و لبخند می زنم.
ـ اولاً، دفترچه
شركت در كنكور را خود ایشون خریده، اینم قبض پست با امضای ایشون.ثانیاً، هزینه ثبت
نام و ودیعه كارت تغذیه رو خودشون دادن، اینم قبضش. ثالثاً، 30000 تومان ودیعه
خوابگاه رو هم خود ایشون دادن توی آبان ماه، اینم قبضش. رشته من هم مقاربتی با شان
جامعه نداره
قاضی لبخند میزند.
ـ بله رشته شما
مغایرتی با شوون خانوادگی نداره، خوب آقای دكتر، فكر كردی چون مردی، همه چی دست
تو؟ آنقدر آدم میآد اینجا دكتر، مهندس، ... یه فوق لیسانس قبول شدن كه دیگه تغییر
و گم كردن و لطمه به زندگی حساب نمیشه. مثل تخم تر تیزك همه جا دكتر ریخته.
لبخند میزنم.
ـ من دكترم آقا! یعنی
چی این حرفها؟ من شخصیت دارم واسه خودم.
ـ برو برادر من. با این كارها و شكایتها
به جایی نمیرسی، برو قدر زنت رو بدون. دادخواست شما وارد نیست. اصل حكم رو هم
برات میفرستم.
ـ مرسی قاضی جون
پوشه را میبندم و
توی كیفم میگذارم. زبانم را درمیآورم برای مردك و شكلک درمیآورم. ذوق دارم.
ـ خانم جوان، حالا ما با این دو
فرشته خوابیده چه كنیم؟
ـ بذارین بخوابن
حاج آقا. خستهاند، بگین منشی تون واسشون ناهار بگیره. خیلی ماهن. خیلی گناه دارن.
كوچیكه كر بوده تازه عمل كرده. ننه باباشون هم كه معلوم نیست كجان.
پوشه را جمع میکنم
و توی کوله جا میدهم و تا حیات میدوم.
از ون متنفرم،
مخصوصاً ونهای ونك- آریاشهر. اما مجبورم. دیرم شده، رئیس شاكی میشه دوباره.
آدمها را میَشمارم توی همین ون جا میشوم میرم سر صف.
ـ من آخر پیاده میشم،
بذارین برم ته ته ته.
میتپم روی آخرین
صندلی آخرین ردیف، پنجره را باز میكنم،هر چند دادگاه خوب برگذار شده، بیحوصلهام. Mp3 را در میآورم، آلبوم حال ما را
باز میكنم. آهنگهای دلخواه این روزهای من است. علیرضا قربانی انتخاب میكنم:
وقتی زمین ناز تو
را. در آسمانها میكشید...
چشمهایم را میبندم.
ـ ببخشید!
با چنان قدرتی
خودش را پرت كرد روی صندلی كه كل ون تكان خورد.35-40 ساله، كارمند، احتمالاً
مهندس. از خود مطمئن و عینكی. خودم را جمع و جورتر میكنم.
ـ میخواین نصف بقیه
صندلیام رو هم بدهم بهتون، خودم پیاده بشم؟
تعجب میكند. بعد
با پته پته میگوید.
ـ ببخشید. بفرمائید
و خودش را جمع میكند.
هدفونها را دوباره میزنم، نمی توانم چشمهایم را ببندم دیگر، ون راه میافتد. خیلی
ترافیك نیست. آقای كناری هی سر میكشه تو صفحه Mp3 به روی خودم نمیآورم. باز هم سعی
دارد صفحهاش را بخواند. یك لنگه هدفون را در میآرم و تعارفش میكنم، خشكش میزند.
ـ بیا با هم گوش
كنیم.
لبخند فرشته وار (نمیدونی چه نقشه ای برات كشیدم.)آهنگ
كه تمام شد، آلبوم را عوض میكنم. شاهین نجفی! ها ها ها ...آهنگها را به سلیقه
خودم از مودب به بی ادب مرتب كردم. یعنی از وطن و صانع شروع میشود تا .... واقعاً
چهره اش دیدنی میشود كاش دوربین داشتم. 2-3 تا آهنگ اول تقریبا خوب هستند، گاهی
سرش را با آهنگ تكان میدهد و زیر لب همخوانی میكند. كم كم خواننده وارد محدوده زیر
18 سال میشود. موقع گفتن كلمات ركیك، مردك بچاره تكانی می خورد و گلویش را صاف میکند.
جرات ندارد سرش را برگرداند، خوشحالم. به اشرفی اصفهانی رسیدیم . نوبت پارتی سیاسی
است، صورت بینوا مثل لبو شده، عرق از كنار ابرویش جاری است. پشت چراغ قرمز سازمان
آب هستیم كه مطربان وطن فروش شروع میشود.
از لذت در آسمانها هستم! هر از چند گاهی یك هیه ه ه شدید می كشد و با دست جلوی دهنش را میگیرد. آنقدر
خشكش زده كه حتی نمی تواند هدفون را از گوشش بیرون بیاورد. بیچاره!
رسیدیم، سر سیم
هدفون را میكشم و Mp3 را جمع میكنم. آب دهانش را به سختی قورت میدهد. به سرعت پیاده میشود،
بقیه پولش را نمیگیرد و میرود. خیلی كیف داد. خیلی
از كنار بانك ملت
تا دم شركت جدول سیمانی است، حاشیه جوب. دفعه قبل ركوردم 42 جدول بدون سقوط بود.
امروز عجله دارم. سر سی میافتم.
ـ باز كن رئیس. منم Sam
ـ سلام حسابی
تابستون كردی رئیس! مگه بچه ها نیستند كه با ركابی میگردی؟
ـ سلام Sam ، نه صبحی ها رفتن. بقیه هم زود
كه بیان. فرخ كه زنش داره میزاد، نمیآید!! اسماعیل هم رفته مو بكاره! عبدی، الله
مراد، علی صفری ممكنه بیان.
ـ مو بكاره؟ نصف نمك اسماعیل به كله
كچلش بود! زنش دستور داده؟
ـ بله، ازدواج
انسان را به شكر خوردن میاندازد. چه قبل، چه در حین، چه بعد! واسه همینه كه من
فراریام.
شركت در حقیقت
خانه رئیس هم هست كه 4-5 سال از من بزرگتر است. خانه دو خوابه است. یك خواب را هم
كرده اتاق مدیر عامل كه خودش باشد. هال و پذیرایی را هم میز و كتابخانه و كامپیوتر
چیده و 3 تا كارمند دائم دارد. به اضافه
كلی كارشناس كه پروژهای كار میكنند و اكثراً از همكلاسی های دانشگاه هستند.
ـ تو چرا مثل دختر دبیرستانی ها اومدی؟
این مقنعه و مانتو چیه؟
ـ رفیق شفیقتون احضاریه فرستاده بود
خوابگاه، دادگاه داشتم،ا الان هم از اونجا میام.
ـ ا... رفیق شفیق كه از وقتی فهمید
بهت كار دادم، قهر كرده و تحویلم نمیگیره.
ـ مرتیكه بی ظرفیت! یادش رفته پلیور
قسطی میخرید، شناسنامهاش را گرو میذاشت! اینم دوست بود تو انتخاب كردی؟
ـ اینم شوهر بود تو كردی؟ آخرش من
نفهمیدم تو چرا زنش شدی؟ بعدم تا 6 سال باهاش زندگی كردی!
ـ والا این روزها كه خودمم شدیداً به
این موضوع فكر میكنم و نمی فهمم چرا واقعاً زنش شدم.
ـ بكن مقنعه تو، دلم گرفت! روسری كه
داری اینجا؟
ـ آره، الان عوض میكنم.
ـ ویسكی میخوری؟
ـ آخرش منو الكلی
میكنی! آره.. بایخ... بدون نوشابه...
پشت میز آشپزخانه
مینشینم. لیون ویسكی روبرویم است. رئیس سعی دارد مزه جور كند، خیار شور، پسته ...ویسكی سرد سرد است، دیواره بیرونی
عرق كرده و دانه های آب مثل یاقوت زرد میدرخشند. آرام آرام تكانش میدهم و از صدای
برخورد یخ به لیوان كیف میکنم، فكر میكنم. به روزهای گذشته، به سالهای گذشته.
ـ حالا میخوای
چكار كنی؟
لیوان را به لیوانش
میزنم، یك جرعه سر میكشم، سرد و تلخ، صورتم جمع میشود.
ـ ای ... آخه چرا انقدر تلخه؟ چی رو
چكار كنم؟
ـ چون اگه شیرین باشه، همه دنیا مست
می كنن! زندگیتو.
ـ از من میپرسی؟ اگه دست من بود كه
الان 2 سال بود جدا شده بودیم.
ـ خوب اینو بهش حالی كن.
ـ سخته، نمیخواد بفهمه. میخواد
ثابت كنه مرده. میدونی رئیس، جنگ با آدم ضعیف خیلی خطرناك تر از آدم قویه، ضعیف
واسه اینكه ثابت كنه قویه، هر كار و هر نامردی میكنه، این آقا هم الان داره از
تمام اهرمهایی كه داره استفاده میكنه. پرونده درست كردن تو دانشگاه، عدم تمكین،
ممانعت از تحصیل، طلاق ندادن، میخواد زجر كشم كنه.
ـ مهریه چی؟ نمیذاری اجرا؟ چندتاست؟
ـ 1000 تا، اونم خدا مادرم رو
نگهداره كه سر هر چی كوتاه اومد، رو این یكی پافشاری كرد. آخرین حربه همینه، اگر
راضی نشه مثل آدم طلاق بده، مجبورم مهرو بذارم اجرا، اونم كه ترجیح میده بمیره تا یك
قرون نده. نداره هم كه بده. باید از زندان بترسونمش.
ـ خوب چرا اینكارو زودتر نمیكنی؟
ـ بذار حسابی هر
كاری كه می تونه بكنه، خسته كه شد اونوقت.
لیوان ویسكی خالی
شده.
ـ میخوری باز؟
ـ آره
گرم شدهام.
ـ میدونی چیه رئیس؟
گاهی وقتا نقشه قتلشو میكشم، راههای تر و تمیز كه هیچ اثری بجا نمونه ازم، تصادف،
سم، برق، اما میترسم! چون میدونم به عنوان اولین مضنون دستگیرم میكنند. اثبات بیگناهی
زن هم توی این كشور، از كره كردن خر نره سخت تره. تا بیای بگی آقا من نبودم (حتی
اگر باشی) 4-5 سال باید آب خنك بخوری.
سرم سنگین میشود،
لیوان سوم را هم خالی كردیم، خمیازه میكشم.
ـ رئیس من خوابمه
ـ برو بگیر اتاق من بخواب، بچه ها كه
فعلاً نمیان. منم میشینم پای پروژه خراسان، 1 ساعتی میتونی بخوابی سرحال بیای.
ـ مرسی .فعلاً
با كله توی تخت میافتم.
فقط میتوانم موبایل را برای 1 ساعت دیگر كوك كنم. یاد عكسهای آرتا و آروین میافتم.
بچه های من ....
لینگ لینگ لینگ لینگ
لینگ
ـ Sam تو رو به ارواح رفتگانت، اون
آلارم رو خاموش كن، تو كه بیدار نمیشی، چرا آخه همه ساختمونو را زابه راه میكنی؟نیم
ساعته هر 5 دقیقه داره میزنه تو سر خودش! پاشو دیگه
ـ پاشدم رئیس
دست و صورتم را با
دستمال كاغذی خشك میكنم، كولهام را باز میكنم، پوشه سبز را بیرون میكشم. نقشهها،
گزارشها، اظهار نظرپاسخ سوالات ... چك لیست كارها CD ها همه را روی میز میگذارم.
ـ خوب، اوضاع در چه حالیه؟ كجای كاریم؟
ـ با دهقان تماس گرفتم، اطلاعات 2
سال اخیر را برامون ایمیل كرد كه به روز باشیم. نقشه های 3D 1:25000 با فرمت SHP رو طبق شماره ها از سازمان نقشه
برداری خریدم. فقط 2 تا شیت كم داشت، مال مناطق مرزی. عكسهای هوایی سال 49 هم از
مركز جغرافیایی نیروی مسلح سفارش دادم. اطلاعات كشاورزی جنگلداری هم در سایت آمار
در حد شهرستان تا سال 86 در دسترس است. برای دهستانها و تاریخ امسال باید
شناسنامه آبادیها را بخریم. 42 تا ده داریم. حدود 1500000 قیمت داده های جمعیتی
فقط! محصولات كشاورزی بماند، البته این پول رو كارفرما میده. یعنی باید بخریم،
فاكتور بدیم بهشون تا پولشو بدن. مهندس حق علی هم گفت اقتصادی اجتماعی رو تموم
كرده، مونده بازدید میدانی، اطلاعات هواشناسی رو هم از سازمان درخواست كردم.
ـ Sam دوستت دارم، واقعاً اگر 2 تا
كارمند مثل تو داشتم، تا حالا 100 تا شركت زده بودم.
ـ من یه دونهام رئیس! خدا بعد از اینكه
منو خلق كرد انقدر تعجب كرد كه فرمولاسیون یادش رفت. از اون موقع تا حالا داره
اتود میزنه یكی دیگه مثل من تولید كنه، نشده.
ـ واقعاً
نقشهها را توی
كامپیوتر باز میکنم. صفحات رو كنار هم میچینم و مرز محدوده مطالعاتی را روی نقشهها
میكشم. حوضه آبخیز مثل یک اسپرم قردار است، بالا گرد و پهن، بعد یکهو باریک میشود
و توی دره ها پیچ می خورد.
ساعت نزدیك 8 شب
است. هوا رو به تاریكی است.
ـ رئیس من دیگه باید
برم، ساعت 9 درها رو میبندند.
پوشه را با
متعلقاتش می چپانم توی کوله، اَه. سس ساندویچ بیرون زده و همه چیز را به گه کشیده.
گه! شب گه!
ـ باشه. وایسا میرسونمت.
ـ
میرم خودم.
ـ نه، منم باید برم خونه عمهام، سر
راهم میذارمت خوابگاه.
ـ اومدیم خواستی دختر سوار کنی،
اونوقت پرتم می کنی وسط خیابون!
ـ ای بابا، من مدتهاست منتظرم یکی
واسم بوق بزنه سوار شم! منتها با این قیافه بعید می دونم کسی بهم محل بذاره!
ـ دوست دارم توی ماشین بیدار بمانم،
اما چشمهایم به زور باز میشوند، كامپیوتر پدرشان را درآورده.
ـ خداحافظ رئیس جان
ـ خداحافظ Sam ، فردا میبینمت، راستی پول نمیخوای؟
ـ هنوز نه
كارت ورود را نشان
نگهبان میدهم و وارد خوابگاه میشوم.
كتانی های آدیداس
را هم بدون باز كردن بند در پایم بیرون میآورم، جورابهایم را هم توی همانها میگذارم
بس كه بو میدهند. وارد اتاق میشوم، بچه ها نیستند حتما سالن تلویزیون اند، بهتر،
خستهام. لباسها را میكنم و روی لبه تخت پرت میكنم. كوله را باز میکنم، حلقه
را توی جیب مخفی جا میدهم. پوشه های سسی را درمیآورم به موکت میمالم تا تمیز
شوند و طبقه پایین كمد جا میدهم. آبی، نارنجی، سبز...
دست و صورت و پاهایم
را میشورم، توی آئینه صورت كی مكی خستهام را میبینم كه چشمهایش برق میزند.
همان چشمهایی كه زیرشان گود افتاده و سفیدیشان سرخ سرخ است. شیشکی میبندم و یك
مشت آب توی آئینه میپاشم.
سمیه صمیمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر