۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

«مذهب» و داستان «ظهور امام زمان»؟!
(بخش سی و یکم)

مذهب از دیدگاه مارکسیسم و اندیشمندان
با پیشروی علم و گره خوردن زندگی روزمره انسان با دستاورهای علمی و هم چنین قابلیت دانش بشری در پاسخ گویی به سئوال های بی شمار و پیچیده بشر، مشاهده می کنیم که مذهب از یک عامل اصلی و محوری به یک عامل فرعی و حاشیه ای تبدیل شده است و رفته رفته در بسیاری از جوامع، به خصوص جوامع غربی، کم ترین نقشی در زندگی روزمره انسان ها ندارد.
شکی نیست که رهایی انسان بدون نقد همه پایه های سیستم موجود و مبارزه پیگیر برای تغییر آن، امکان پذیر نیست. انسان نمی تواند بدون نقد مذهب به عنوان عامل بی حقوقی زن آزاد باشد. انسان، هنگامی می تواند آزاد باشد که از مذهب، از فرهنگ ضد زن، از سنت های عقب مانده و اسارت بار و همه قوانین و سیاست های تبعیض آمیز را نقد کرده و به کمال آگاهی و انسان باوری برسد. برای رسیدن به یک جامعه آزاد و برابر و انسانی، جنبش های اجتماعی نظیر جنبش کارگری کمونیستی، جنبش زنان، جنبش دانش جویان و جوانان و همه مردم تحت ستم، وظیفه سنگینی به عهده دارند. انقلاب فرانسه، با طرح جدایی دین از سیاست، مذهب را به کنار زد و نه تنها دخالت مذهب را در امور سیاسی و اجتماعی منع کرد، بلکه با تکیه بر این اصل که مذهب جزیی از مسایل شخصی افراد است، در شکل دادن به جامعه نوین، مذهب را  کمر نگ تر کرد.
کمونیست ها، در جریان قیام کارگری کمون پاریس در 1871 در سرود انترناسیونال فریاد زدیم که:
برخيزيد، دوزخيان زمين!
برخيزيد، زنجيريان گرسنگی!
عقل از دهانه آتشفشان خويش تندروار می‌غرد
اينک! فوران نهائی ست اين.
بساط گذشته بروبيم.
به ‌پا خيزيد! خيل بردگان، به ‌پا خيزيد!
جهان از بنياد ديگرگون می ‌شود
هیچيم کنون، «همه» گرديم!
نبرد نهائی ست اين.
به‌ هم گرد آييم
و فردا «بين‌الملل»
طريق بشری خواهد شد.
رهاننده برتری در کار نيست،
نه آسمان، نه قيصر، نه خطيب.
خود به رهايی خويش برخيزيم، ‌ای توليدگران!
رستگاری مشترک را برپا داريم!
تا راهزن آن چه را که ربوده رها کند،
تا روح از بند رهايی يابد،
خود به کوره خويش بردميم
و آهن را گرماگرم بکوبيم!
نبرد نهائی ست اين.
...
اوژن پوتيه ؛ ترجمه: احمد شاملو

انقلاب روسیه از این هم پا را فراتر گذاشت و رسالت خود را مبارزه با مذهب و از بین بردن نهادها و افکار و اعتقادات مذهبی قرار داد و با اعتقاد به این اصل که مذهب، افیون ملت هاست آن را مانع سعادت و رستگاری بشر دانست.
مبارزه و تضاد انقلابیون روسیه با مذهب، به دو صورت تئوریک و سیاسی مشاهده می گردد. اول این که هم هقدرت به دست شوراها سپرده شود و دو این که جایی برای اظهار وجود و قدرت کلیسا و مسجد و کنیسه در جامعه بعد از انقلاب روسیه وجود نداشته باشد. این دو مساله مهم با گذشت زمان و به ویژه از سال های 1928 و با محکم شدن پایه های حاکمیت حزبی، کم رنگ و کم رنگ تر شد.
مذهب، آزادی، برابری، عدالت اجتماعی، تنوعات فکری، برابر زن و مرد، هم جنس گرایی و لامذهبی را بر نمی تابد و با آن ها سر خصومت و دشمنی دیرینه دارد. در حالی که انسان دسوت دارد خودش همه چیز را تجربه کند و با علم و آگاهی مساله ای را بپذیرد و یا رد کند. در حالی که مذهب این ابتدایی ترین حق بشر را به رسمیت نمی شناسد. به قول کانت، روشنگری گذار از نارسایی های خودساخته بشری است. گام اول رهایی از خرافات، نیاز به روشنگری دارد. هم چنان که تاریخ می گوید، وقتی در جامعه ای روشنگر نباشد، مردم هرگز به تفکر وا داشته نمی شوند و بدین ترتیب، تا ابد خرافات تثبیت می شود.
ولتر، در کتاب فیزیک و سیاست می گوید که «بدترین ویژگی خرافه ‌پرستی این است که آسان بوجود می‌آید ولی به دشواری از بین می‌رود. چه بسا طلسم‌ها و بت‌ هایی که در نتیجه‌ یک تصادف محض، اقبال یافته و گسترش پیدا کردند.»
نتیجه پژوهش ‌های مربوط به علم مردم‌ شناسی، نشان می دهند كه انسان مثلا مراحلی را گذرانده است تا به ‌صورت كنونی رسیده است. این تحقیقات، به سادگی پوچ و بی معنی و تخیلی بودن خلقت انسان از سوی خدا و داستان های بعدی مذهبی را در معرض دید و قضاوت افکار عمومی قرار می دهند. مراحلی را كه به ‌طور خاص برای دین و فرهنگ ترسیم كرده‌ اند، از این قرار است:
مرحله یكم: دوران جان ‌دارانگاری (آنیمیسم(Animism) . در این دوره، تصور بر این بوده است كه همه اشیاء دارای حیات و شعور هستند. اگرچه این دوره از حیات بشر سپری شده است، ولی آثار باقی مانده آن هنوز در میان انسان ‌ها وجود دارد. به ‌عنوان نمونه، طلب كمك از طبیعت، قربانی كردن برای آن و پرخاش كردن با اشیاء، نشانی از این دوره است.
مرحله دوم: دوران شرك یا پرستش خدایان(polytheism) . در این دوره، خدایان متعددند. هر نوعی یا بخشی از طبیعت كه در زندگی انسان تاثیر قابل توجهی داشته باشد، خدایی دارد كه خالق و مدبر آن است و بر آن احاطه و تسلط دارد و انسان با پرستش آن خدا و كمك خواستن از او، می ‌تواند به تصرف آن بخش از طبیعت نایل آید و یا دست‌ كم از گزند آن در امان بماند. خدایان یونان شاهدی بر این گمان است.
مرحله سوم: دوران توحید و یگانه ‌پرستی(monotheism) . در این دوره انسان با رشد و تكامل عقلانی و روانی خود، یا به این نتیجه رسیده است كه تنها نیروی ماورای طبیعی كه در سرنوشت انسان تاثیرگذار است، خدای یگانه است و هیچ چیز دیگری نیست تا در او تأثیر بگذارد و یا این ‌كه دیگر نیروهای موثر، عوامل و ابزار تاثیرگذاری خدای یگانه‌ اند و چیزی بدون خواست و اراده خدا نمی ‌تواند بر كسی اثر گذارد. در این دوره پرستش خدای یگانه، عالی ‌ترین نشان رشد و تكاملِ روان و فرهنگ انسانی است.
مرحله چهارم: الحاد و بی ‌دینی(atheism) . انسان با ادامه رشد عقلی و روانی خود به این مرحله می ‌رسد كه عوامل موثر بر زندگی و سرنوشت خود را در طبیعت می ‌بیند كه از طریق علم می‌ تواند آن را تسخیر كند و نه ‌تنها می ‌ تواند از گزند آن در امان بماند، بلكه می ‌تواند آن را برای رسیدن به آسایش خود به خدمت بگیرد و در نتیجه به فرض خدا یا عوامل فراطبیعی نیازی ندارد.
برخی از متفكران قرن نوزدهم، در نقد همه جانبه دین، چرایی اعتقاد به خدا و دین را هر چه بیش تر شکافته اند. «ماركس»، انسان‌ ها به‌ خاطر مشكلات اقتصادی و اجتماعی دوره ‌های تاریخی زمین ‌داری یا فئودالی و سرمایه ‌داری، در ذهن خویش عالمی را می‌ سازند كه در آن چنین مشكلاتی وجود نداشته باشد؛ جایی كه بر خلاف دنیا، ستم كاری، محرومیت، پریشانی و مانند آن وجود نداشته باشد. آن ها با گذشت زمان و فراموش كردن این امر، آن را امری واقعی ‌پنداشته ‌ اند.
محتوای این عقیده این است كه باورهای دینی، تصورات انسانی است كه بدان ها لباس واقعیت پوشانیده اند و از سویی، این باورها محصول شكست ‌ها و ناكامی‌ های انسان است و گویی در مقابل هر شكست و محرومیتی، یك عقیده دینی كه التیامی برای آن باشد، پدید آورده است و خود نیز فراموش كرده است كه این باورها ساخته شرایط روحی و اقتصادی اوست.
بی شک، جامعه وقتی می تواند از قید استثمار نجات پیدا کند که با سیستم موجود در همه عرصه های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی و هم چنین قید بندهای سنتی مذهبی و ملی و جنسی اش به مبارزه رهایی بخش برخیزد و مساله برابری زن و مرد و آزادی فردی و اجتماعی را نهادینه کند. از این رو، کمونیست ها در تاریخ، به هیچ وجه به مساله مذهب، جدا از مبارزه طبقاتی ننگریسته اند. کمونیست ها، هرگز انسان های مذهبی را مورد شماتت و تحقیر قرار نداده اند. بلکه مذهب را در بطن مبارزه طبقاتی خود، به عنوان یکی از گرایشات کهنه و خرافی که بین انسان ها تفرقه می اندازد، جنگ های صلیبی و فرقه ای برپا می دارد؛ حافط تابوهای سنتی است و با نوآوری خصومت و دشمنی می ورزد؛ به خصوص برابری زن و مرد را به رسمیت نمی شناسد و مردسالاری را در جوامع رشد و گسترش می دهد و در دوران جدید نیز یکی از حافظان سرسخت مالکیت خصوصی و سیستم سرمایه دار است، مورد بحث و بررسی نقد قرار داده اند و در مورد آن روشنگری کرده اند.

مارکس و انگلس، بنیان گذاران سوسیالیسم علمی، یعنی علم رهایی بشر، بر این باور بودند که نقش اجتماعی دین نه تنها سازنده نیست، بلکه به جهاتی آسیب زاست. از این رو، به عنوان افیون توده ها شناسایی و خواستار برداشتن این غده سرطانی از جوامع انسانی شده اند.
کارل مارکس، از ستم و تبعیض و استثمار سیستم سرمایه داری و هرگونه قید و بند مذهبی، به بهترین وجهی مذهب را مورد نقد قرار داده است. مارکس، در مورد فلاسفه گفت: «فلاسفه هميشه جهان را تفسير کرده اند، در حالی که هدف تغيير آن ست.»
مارکس، مدرسه متوسطه را در «ترير» آلمان، به پايان رسانيد و پس از آن ابتدا در شهر «بن» و سپس در «برلين» به آموزش حقوق، فلسفه و تاريخ پرداخت. در دانشگاه برلين، سخت تحت نفوذ عقايد هگل قرار داشت. هگلی ست ها به دو دسته عمده تقسيم می شدند که برداشت های کاملا متقاوت از نظريات هگل را مطرح می کردند. دسته اول هگلی ست های مسن بودند. آنان اين فرمول معروف هگل را که «هر آن چه واقعی است عقلايی است» را به اين صورت تفسير می کردند که آن چه واقعی است ضروری است و اگرنه وجود خارجی نمی داشت و آن چه که تا به حال به تحقق نرسيده است، نه عقلايی و نه ضروری می باشد. بر اساس همين تفسير هگلی ست های مسن بود که آنان دفاع سرسختانه از سلطنت پروس؛ مذهب و دولت را در دستور کار خود قرار دادند. دسته دوم هگلی های جوان بودند که سرانجام به نقد خود هگل نیز رسیدند.
چهل سال بعد، انگلس در کتاب «لودويک فوير باخ و پايان فلسفه کلاسيک آلمان» در مورد تفاوت های عمده دو گروه هگلی ست های مسن و جوان چنين نوشت:
«دکترين هگل آن قدر گسترده بود که بتواند متنوع ترين برداشت های حزبی را به زير چتر خود بگیرد. در آلمان آن روز، دو چيز به طور ويژه، با خصلتی اساسا تئوريک، بيانگر توجهی عملی بود: دين و سياست. کسی که بر فلسفه هگل به عنوان دستگاه تاکيد می ورزيد می توانست در اين دو عرصه، به حد کافی محافظه کار باشد. و کسی که بر عکس روش ديالکتيکی هگل را اصل می دانست، می توانست، چه از نظر دينی و چه سیاسی، کاملا در نقطه مقابل موضع اولی قرار بگيرد...»
مارکس که روش ديالکتيکی فلسفه هگل را پذيرفت به گروه دوم، یعنی هگلی ست های جوان پيوست و نقد بی رحمانه آنان عليه فلسفه، مذهب، تاريخ و اقتصاد سياسی را مشتاقانه دنبال نمود.
مارکس نيز هم چون تعدادی از هگلی ست های جوان نظير «برونو بوئر» و «کوپن» توجه ويژه به فلسفه پسا- ارسطوئی، به خصوص اپيکور و دموکريت از خود نشان داد. در همين راستا بود که رساله دکترايش را در مورد فلسفه طبيعت «اپيکور» و « دموکريت» برگزيد و آن را در شش دفتر به انضمام يادداشت های ضميمه اش در سال 1841 ارائه داد. در اين رساله وی، بر خلاف هگل که معتقد بود فلسفه طبيعت اپيکور در توضيح پديده های گوناگون طبيعی بی قيد و بی توجه است، بر عمق فلسفه طبيعت اپيکور تاکيد نمود. مارکس، در فصل اول از بخش دوم رساله دکتری خود به اختلاف ميان فلسفه طبيعت اپيکور و دموکريت پرداخته و چنين می نويسد:
«اپيکور يک جنبش سه گانه اتم ها در خلاء را می پذيرد. نخستين جنبش، جنبش سقوط در خط مستقيم است. دومين جنبش ناشی از اين است که اتم از خط مستقيم منحرف می گردد و سومين جنبش توسط تنش ميان اتم های بی شمار به وجود می آيد. دموکريت در پذيرش اولين و سومين جنبش با اپيکور موافق است. اما، انحراف اتم از خط مستقيم دموکريت را از اپيکور متمايز می کند.»
مارکس، بعد از فارغ التحصيل شدن، نويسنده يک روزنامه ليبرال - راديکال شد و پس از ده ماه به سردبيری آن رسيد. اما اين روزنامه به خاطر مواضع سياسی اش چندی پس از سردبير شدن مارکس به وسيله حکومت تعطيل شد.
مارکس در سال 1843 ازدواج کرد و چندی پس از آن آلمان را به قصد پاريس، ترک گفت. وی در پاريس نيز هم چنان افکار هگل و هگليان را نقد کرد. مارکس، در این دوره، نوشته معروفش به نام «نقد فلسفه حق هگل» انتشار داده است.
در واقع مقدمه ماركس جوان، به عنوان يكی از هگلی های چپ، در نقد مسيحيت است. نقش هگلی های جوان يا هگلی های چپ در اواسط قرن نوزدهم - به طور مشخص از 1830 تا 1848 - از جمله در نقد مسيحيت بوده است.
در مقدمه اين نوشته، مارکس درباره ماهيت و تعريف مذهب و نقد هگلیان، چنین می نویسد:
«اين انسان است که مذهب را می آفريند و مذهب نيست که انسان را می آفريند. و در واقع مذهب خودآگاهی و عاطفه انسانی است که يا هنوز خود را نيافته و يا آن که تاکنون خود را دوباره گم کرده است. البته انسان، موجودی انتزاعی نيست که خارج از جهان لميده باشد. بلکه انسان در رابطه با جهان بشر، حکومت و جامعه است. اين حکومت و اين جامعه است که مذهب (يعنی) جهان آگاهی وارونه را می سازد. زيرا که جهان وارونه است و مذهب، تئوری عمومی اين جهان ست، خلاصه ای از دائره المعارف آن ست، شکل عامه پسند منطق آن ست، جوهر شرف معنوی آن ست، شور و حرارت آن ست، تائيد اخلاقی آن ست، مکمل تشريفاتی آن ست، بنيان کلی تسلی و توجيه آن ست. مذهب تحقق افسانه ای ذات انسانی است زيرا سرشت بشری دارای واقعيت حقيقی نيست. بنابراين مبارزه عليه مذهب، مبارزه مستقيم عليه آن جهانی است که عطر معنوی آن، مذهب می باشد.
فقر مذهب ضمن آن که بيان فقر واقعی است، در عين حال اعتراض عليه فقر واقعی نيز می باشد. مذهب آه و فغان مخلوق در تنگنا افناده است، احساس به يک جهان بی احساس است، همان طور که روح يک کيفيت بی روح است. مذهب ترياک مردم است.
مذهب به مثابه خوشبختی تخيلی مردم است و از بين بردنش به مثابه مطالبه خوشبختی واقعی آن هاست. مطالبه کنار گذاشتن خيال پردازی ها در مورد کيفيت آنست، مطالبه کنار گذاشتن کيفيتی است که به خيال بافی ها احتياج دارد. بنابراين نقد بر مذهب، نطفه نقد برزخی است که جلوه قدس آن، مذهب است.
نقد، گل های سيالی زنجيرها را پر پر کرده است، نه به خاطر آن که انسان زنجير خشک و کسل کننده ای را حمل کند، بلکه به خاطر آن که زنجير را به دور افکند و گل های زنده را بچيند. نقد بر مذهب، انسان را از اشتباه بيرون می آورد تا به اين ترتيب فکر کند، عمل نمايد، واقعيت خود را هم چون انسان از اشتباه بيرون آمده و بر سر عقل آمده ای، ترسيم نمايد و به اين ترتيب بگرد خود و بگرد خورشيد واقعی خويش بچرخد. تا زمانی که انسان بگرد خود بچرخد، مذهب فقط خورشيد تخيلی ای ست که بگرد انسان می چرخد. بنابراين، وظيفه تاريخ است که بعد از آن که حقيقت آخرت از ميان رفت، حقيقت دنيا را مطرح سازد. وظيفه فلسفه - که در خدمت تاريخ قرار دارد - اين ست که بعد از بر ملا شدن اشکال مقدس از خودبی گانگی انسان، در وهله اول از خود بی گانگی را در اشکال نامقدس آن افشا نمايد. به اين ترتيب، نقد به آسمان مبدل به نقد زمين، نقد مذهب تبديل به نقد بر حقوق و نقد الهيات مبدل به نقد بر سياست می گردد.»
از آن جا که برخی از نوشته های مارکس حکومت پروس را خشمگين ساخته بود، دولت فرانسه (به تقاضای پروسی ها) مارکس را در سال 1854 از پاريس تبعيد کرد و او ناچار شد به بروکسل برود. در حالی که راديکاليسم مارکس پيش از پيش شدت می گرفت، در همين دروه عضو فعال جنبش انقلابی بين المللی شده بود. در همين زمان به «اتحاديه کمونيستی» پيوست و آن ها از او خواستند تا با همکاری «انگلس»، سندی را در توضيح هدف ها و باورهای کمونيستی بنويسد. در نتيجه، «بيانيه کمونيست» به سال 1848 به نگارش در آورد. انتهای بيانيه کمونيست با اين جملات به پايان می رسد:
«کمونيست ها از مخفی داشتن آرا و هدف های خود بی زارند. آنان آشکارا اعلام می کنند که هدف های آنان تنها از راه سرنگون کردن تمام شرايط اجتماعی کنونی از طريق توسل به زور، تحقق پذير است. بگذار طبقات حاکم از انقلاب کمونيستی بر خود بلرزند. پرولتاريا برای باختن چيزی جز زنجيرهایشان ندارند. برای بردن يک دنيا در برابر آنان است. کارگران جهان متحد شويد!»
مارکس، پس از مهاجرت به انگلستان (لندن)، به خاطر ناکامی انقلاب های سياسی سال 1848، از فعاليت های عملی انقلابی دست کشيد و به تحقيق جدی و مفصل درباره عملکردهای نظام سرمايه داری روی آورد. در 1852، مارکس در کتابخانه «بريتيش ميوزيم» بررسی های مشهورش را درباره شرايط کار نظام سرمايه داری آغاز کرد. اين بررسی ها سرانجام در يک کتاب سه جلدی به نام «سرمايه» به ثمر رسيد که نخستين جلد آن در 1867 و جلدهای بعدی پس از مرگش منتشر شدند. او در اين سال ها، در فقر زندگی می کرد و به سختی می توانست از طريق در آمد ناچيزی که از نوشته ها و حمايت های مالی انگلس به دست می آورد، زندگيش را ادامه دهد.
در نظر ماركس، ايدئولوژی و مذهب، تصور يا آگاهی دروغينی است كه طبقه حاكم به دليل منافع خود از واقعيت ها دارد. ماركس علت اساسی پيدايش دين را وضع اقتصادی جامعه می داند و بدين ترتيب، اساسا آن را ساخته دست بشر می داند. مارکس، می نويسد: «انسان سازنده دين است و نه دين سازنده انسان، دين همان ناآگاهی به خود و احساس به خود برای انساني است كه هنوز بر خود فايق نيامده يا دوران خود را از دست داده است، اما اين تحقيق محيرالعقول سرنوشت بشر است چرا كه سرنوشت بشر واقعيتی حقيقی ندارد و در نتيجه، پيكار عليه دين به منزله پيكار عليه جهانی است كه دين جوهر روحانی آن است. فلاكت دين در عين حال، بيانگر اعتراف به آن فلاكت واقعی است؛ دين به منزله آه موجودی مستاصل، قلب جهانی سنگ دل و نيز روح يك هستی بی‌روح است، دين ترياك مردم است. ناپديده دين، كه به منزله خوشبختی وهمی مردم است اقتضای خوشبختی واقعی آن ها به شمار می آيد.»
در حقیقت ماركس، در عبارت معروف خود «دين افيون توده هاست» قصد داشته بگويد در جهانی كه بهره‌كشی از انسان رايج است، دين برای انسان لازم است چرا كه بيان دردمندی واقعی انسان و اعتراض عليه واقعيت دردمندی است. ماركس، معتقد بود تا همه شرايط اجتماعی دين به مدد انقلاب زايل نگردد، دين محو نخواهد شد. در نظر ماركس، دين اصالت ندارد و تنها ابزاری در دست زورمندان برای تحميل عقايد خود به ستم ديدگان است. در واقع، روی آوردن به دين به دليل توجيه وضعيت موجود و عجز از مقابله با ناملايمات و تسكين دردهاست، زيرا انسان می خواهد در اين جهان «سازگار» زندگی كند، زندگی ای بی تعارض و بی مزاحمت. بنابراين، در اين زندگی بی تعارض، انسان هميشه سعی می كند كه جهان ذهنی خود را با جهان خارج سازگار كند. خلاصه سخن ماركس اين است كه انسان دين را می آفريند. دين، وارونه ديدن عالم است و وارونه ديدن خود انسان به دليل اين كه انسان وارونه است. كسی كه در محيط وارونه زندگی می كند، انديشه های او هم وارونگی پيدا می كند. در تحليل نهايی ماركس، دين اساسا هم محصور از خود بی گانگی و هم بيانگر منافع اقتصادی است. دين هم ابزار فريب كاری و ستم گری به طبقه زيردست جامعه است و هم بيان گر اعتراض عليه ستم گری می باشد و نيز نوعی تسليم و مايه تسلی در برابر ستم گری است.
به این ترتیب، مارکس مبارزه با مذهب را صرفا در مذهب ستیزی نمی دید، بلکه روشنگری در این مورد و نقد عمیق مذهبی را در بطن مبارزه طبقاتی می دید. دو نقل قول از مارکس، همواره بر سر زبان هاست: «کارگران جهان متحد شوید!» «مذهب تریاک توده هاست!».
اما برای مارکس٬ عامل اصلی تعیین کننده تاریخ بشریت اقتصاد است. از دیدگاه وی٬ انسان حتی از همان روزهای آغازین به وسیله اندیشه های آسمانی به حرکت در نیامده، بلکه او همیشه نگران مسائل مادی بوده است٬ از قبیل نیاز به غذا و بقای خویش. این اساسی ترین بیان دیدگاه ماتریالیستی تاریخ است که توسط مارکس بیان شده است. در آغاز مردم در همکاری با همدیگر به صورت جمعی کار می کردند. اما نهایتا با گسترش کشاورزی و مالکیت خصوصی این تقسیم کار و جدایی طبقات بر اساس قدرت و ثروت، تضادهای طبقاتی و اجتماعی را گسترش داد. همه این ها با ظهور طبقات و در دوران سرمایه داری شدت یافت و باعث افزایش هر چه بیش تر تبعیض و نابرابری بین کارگران و ثروتمندان گردید.
مارکس، با تحلیل های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی خود مسیر مبارزه کارگران علیه سرمایه داران را نشان داده است و او هم چین نشان داده است که استثمار «ارزش اضافی» ایجاد کرده است.
مارکس٬ معتقد است سود نتیجه نهایی است که ارزش اضافی از طریق کار کارگران در کارخانجات ایجاد می کند. یک کارگر ممکن است در عرض 2 ساعت کار آن قدر ارزش ایجاد کند که که برای تغذیه خانواده اش کافی باشد اما مجبور است یک روز کامل کار کند که در زمان مارکس، بیش تر از 12 تا 16 ساعت بوده است. در واقع آن ساعات اضافی نمایانگر ارزش اضافی است که به وسیله کارگر ایجاد می شود و به حیب سرمایه دار می رود. در حالی که صاحب سرمایه برای ایجاد این ارزش، هیچ کاری انجام نداده است اما کارگر را با هدف کسب سود بیش تر شدیدا استثمار می کند.
در واقع مارکس، بر این باور است که مذهب یک توهم است و دلایل و توجیهات خود را به وجود می آورد تا جامعه را به همین وضعی که هست نگهدارد.
تاکید مارکس، در تزهای معروف فوئر باخ، بسیار جالب است که می نویسد: «فیلسوفان جهان را به روش های مختلف تفسیر می کنند. اما٬ نکته این است که آن را تغییر داد.» بنابراین، اقتصاد زیربناست.
فويرباخ، فلسفه ايده آليستی هگلی را نيز نوعی الهيات مسيحی می داند كه به همان نسبت توليد از خودبی گانگی می كند. فويرباخ، تاکید دارد: «سر الهيات انسان شناسی است.» به اين معنا كه الهيات، در اصل از آن انسان شناسی است
اما مارکس، در يازده تز خود، هم برخی نظریات فويرباخ را می پذیرد و هم برخی دیگر را مورد نقد قرار می دهد. در تزهای اوليه، يعنی تا تز ششم و هفتم، با وجود این كه ماركس ديدگاه فويرباخ را از نظر مادی می پذيرد، اما يك جانبه گری احساسی يا جنبه غيرديالكتيكی آن را مورد انتقاد قرار می دهد.
ماركس، به فویرباخ می گويد درست است كه تو سوژه را از آسمان ايده آليسم به روی زمين بازگردانده ای ولی اين سوژه هنوز در فضايی انتزاعی قرار دارد. او را بايد در پراكسيس ياد كرد و كار اجتماعی اش قرار داد.
لودویگ فویرباخ، یکی از نام آورترین فلاسفه در میان هگلی های ایدئالیستی جوان بود. وی، نخستین کسی بود که در میان فلاسفه پس از هگل به انتقاد از فلسفه هگل پرداخت. فویر باخ، در میان فلاسفه هگلی جوان، نام آور بود و اندیشه ها و آرا وی تکیه گاه بسیاری از متفکرین این جناح بود.
فویرباخ، در ۱۸۰۴ در لاندسهوت Landshut، یکی از شهرهای جنوب استان باواریا یا بایرن آلمان متولد شد و در سال ۱۸۷۲ در نورنبرگ درگذشت. نخست الاهیات پروتستانی آموخت و سپس به برلین رفت و نزد هگل فلسفه آموخت. مدتی نیز درس فلسفه داد، اما از کار تدریس کناره گرفت و زندگی خود را وقف مطالعه و نوشتن کرد. مهم ترین آثار وی، در نقد دین و الاهیات است که از آن جمله می توان به «ذات مسیحیت»، «ذات دین» و «درس- گفتارهایی درباره‌ ذات دین» اشاره کرد.
نخستین نکته ای که باید درباره‌ افکار فویرباخ گفت، رویارویی او با فلسفه هگل است. اگرچه وی بسیار وامدار فلسفه اوست، لیکن بر فلسفه‌ هگل می شورد. به نظر او، اندیشه‌ بنیادین هگل «خدایی است که به مفهوم بدل شده است.»
فویرباخ یک آتئیست یا خداناباور است. به باور او، ما بی خدایانی مادرزادیم. اما او می خواهد خداناباوری آگاه باشد. وی اصطلاح خداناباوری را برای خود و فلسفه‌ خود رسا نمی بیند، زیرا این اصطلاح تنها بیانگر معنایی سلبی است، اما آن چه او در پی آن است، معنایی ایجابی است، یعنی تصدیق واقعیت طبیعت و انسان.
کارل مارکس، پس از خواندن فلسفه هگل و انتقادات فویرباخ به او، به انتقاد از فویرباخ پرداخت. این مجموعه نوشته ها در سال ۱۸۴۵، به صورت یازده تز توسط مارکس به نگارش در آمد و انگلس، در سال ۱۸۸۸ پس از مرگ مارکس آن ها را به نشر سپرد. این تزها عبارتند از:

1- نقص اصلی ماترياليسم همه فيلسوفان تاکنون - از جمله فويرباخ - اين است که شیئی، واقعيت، جهان محسوس، در آن فقط به صورت عين يا نگرش به طور ذهنی درک می شود، نه بصورت فعاليت بشری مشخص، يا پراتيک. اين نشان می دهد که چرا جنبه فعال، برای مخالفت با ماترياليسم، توسط ايده‌آليسم بسط داده شد البته فقط بصورت انتزاعی چرا که طبعا فعاليت واقعی و مشخص را چنان که هست نمی شناسد. فويرباخ در پی اعيان مشخص، واقعا متمايز از اعيان انديشه، است؛ ولی خود فعاليت بشری را چون فعاليت عينی نمی نگرد. به همين دليل، درکتاب «ذات مسيحيت» فقط نظری (تئوریک) را نظری فعاليتی اصالتا بشری می گيرد و درک خود را از پراتيک به شکلی از تظاهر حقير جهودوارانه آن محدود می کند. از اين جاست که او اهميت فعاليت «انقلابی»، اهميت فعاليت «عملی-انتقادی» را در نمی يابد.
2- اين مساله که آيا انديشه بشری دارای حقيقتی عينی هست يا نه، مساله ای نظری نبوده بلکه مساله ای عملی است. در پراتيک است که انسان بايد حقيقت، يعنی واقعيت و توان انديشه اش را، اين جا و اکنون، اثبات کند. مناقشه درباره واقعيت با بی واقعيتی انديشه ای جدا از پراتيک، صرفا مساله ای آخوندی است.
3- آن مسلک ماترياليستی که آدميان را محصول اوضاع و احوال و تربيت ميداند و معتقد است که برای تغيير آدميان بايد اوضاع و احوال و تربيت را تغيير داد فراموش می کند که اوضاع دقيقا به دست آدميان تغيير می يابد و اين خود مربی است که نياز به تربيت دارد. از ديدگاه چنين مسلکی، جامعه ناگزير به دو بخش تقسيم می شود که يک بخش آن بالاتر از خود جامعه است (مثلا نزد رابرت اوئن). تقارن تغيير اوضاع و احوال و تغيير فعاليت بشری، يا تغيير خود، را فقط در وجه پراتيک انقلابی ميتوان نگريست و به نحوی عقلانی درک کرد.
4- فويرباخ، بر اساس خود بی گانگی انسان، که پديده دين است، جهان را دوگانه می پندارد: يک جهان دينی، که موضوع تصور است، و يک دنيای واقعی آن گاه بر آن می شود که جهان دينی را در دنيای واقعی که پايه آن است مستحيل کند. او غافل است که با اين کار هنوز مساله به قوت خود باقی است به ويژه اين است که چرا دنيای واقعی از خود جدا شده، به صورت قلمروی مستقل در ابرها تثبيت می يابد. اين جدا شدن فقط بر اساس از خود گسيختگی و تضاد درونی دنيای واقعی تبيين پذير است. پس نخست بايد جهان را در تضاد آن درک کرد تا سپس بتوان آن را با اقدام انقلابی و حذف تضاد عملا دگرگون ساخت. به عنوان مثال، همين که دريافتيم که خانواده زمينی راز خانواده آسمانی است ديگر بايد به انتقاد نظری همان خانواده زمينی از یک سو و دگرگون کردن انقلابی آن در عمل از سوی دیگر پرداخت.
5- فويرباخ، ناراضی از انديشه انتزاعی، به نگرش حسی روی می آورد؛ اما جهان محسوس راچون محصول پراتيک مشخص انسان در نظر نمی گيرد.
6- فويرباخ گرچه ذات دينی را در ذات بشری حل می کند، اما در نظر نمی گیرد که ذات بشر امر انتزاعی در درون فرد بشری جدا از افراد نيست. اين ذات، در واقعيت خويش، مجموعه ای از روابط اجتماعی است. از آن جا که فويرباخ به نقد تحقيقی اين موجود واقعی نمی پردازد، ناگزير:
١- جريان تاريخ را ناديده می گيرد، و با فرض وجود يک فرد انسانی منتزع و جدا از ديگران، روح دينی را چيزی تغيير ناپذير و به خودی خود موجود می پندارد.
٢- در نيتجه، وجود بشری را فقط به عنوان «نوع» به عنوان کليت درونی گنگ، که محمل صرفا طبيعی ارتباط افراد با يکديگر است، در نظر می گيرد.
7- بنابراين فويرباخ توجه نمی کند که «روح دينی» خود محصول اجتماعی است و خرد انسانی مجردی که وی تحليل می کند، در واقع به يک شکل اجتماعی معين تعلق دارد.
8- هرگونه زندگی اجتماعی ذاتا پراتيک است. راه حل عقلانی همه رموزی که تئوری را رازپنداری می کشاند در پراتيک انسانی و در درک اين پراتيک نهفته است.
9- بالاترين نتيجه ای که ماترياليسم نگرشی يعنی ماترياليسمی که فعاليت حواس را فعاليتی پراتيک نمی يابد، بدان می رسد همانا شيوه نگرشی افراد جدا از هم در جامعه مدنی است.
10- ديدگاه ماترياليسم کهن جامعه «مدنی» است. ديدگاه ماترياليسم نو جامعه بشری يا بشريت اجتماعی است.
11- فيلسوفان تنها جهان را به شيوه های گوناگون تعبير کرده اند. مساله اما بر سر دگرگون کردن جهان است.

مارکس، بر این عقیده بود، ماتریالیسم فویرباخ؛ واقعیت را تبدیل به ادراک حسی می کند که در این میان منجر به رشد و باروری ایده آلیسم در برابر آن نیز می شود. این امر به افول رویکرد انتقادی در کنش های انقلابی می شد. مارکس تفکر انسان را انضمامی می پنداشت که در قالب آن، حقیقت و قدرت به نمایش گذارده می شوند و این امر به فویرباخ پوشیده مانده است. فویرباخ، در قالب عقاید خود، زندگی انسان را از انضمامی گری به رویکردی انتزاعی مبدل نمود. مارکس، این روند را در جوامع بورژوایی رو به انزوای هرچه بیش تر مردم می پنداشت و برای جلوگیری از این امر مفهوم انسانیت اجتماعی را مطرح می سازد.
مارکس، هم چنین معتقد بود، تاثیرپذیری انسان ها از شرایط، آن ها را به دو دسته تقسیم می کند که یکی غالب و دیگری مغلوب خواهد شد. مارکس، به این رویه فویرباخ که بر اساس آن دین در پایه ای دنیوی ارائه می شود به شدت معترض است. فویرباخ، انسان ها را دارای سرشتی دینی معرفی می کند و اجتماعی بودن آنان را کاملا نادیده می گیرد. در حالی که دین گرایی خود رفتاری اجتماعی ست. او معتقد است، فویرباخ که در گریز از انتزاعی گری، به دنبال انضمامی گری می گشت، دست به فلسفه تجربه گرایی برد که خود نوعی انتزاعی گرایی ست.
ماركس، در ایدئولوژی آلمانی نیز درباره مذهبی می نویسد: «توليد نظرات، ايده ها و آگاهی از همان ابتدا با فعاليت مادی و ارتباطات مادی ميان انسان ها كه زبان زندگی واقعی است، در هم تنيده است. توليد ايده های انسان، تفكر، رابطه معنوی ميان انسان ها، نتيجه مستقيم شرايط مادی آنان است. اين در مورد توليدات معنوی در شكل زبان، سياست، قوانين، معيارهای اخلاقی، مذهب، متافيزيك و غيره، نيز صادق است. توليد كنندگان ايده ها و نظرات بشر، انسان هستند؛ اما مختصات اين انسان فعال و واقعی توسط درجه رشد نيروهای مولده و مناسبات منطبق بر اين نيروهای مولده در كليه زوايايش، تعيين می شود. آگاهی هرگز نمی تواند چيزی مگر هستی آگاهانه باشد و هستی انسان چيزی نيست مگر پروسه زندگی واقعی. علت آن كه انسان ها و مناسبات ميان آن ها در حيطه ايدئولوژی مانند تصوير دوربين عكاسی وارونه می افتد، مربوط به پروسه زندگی تاريخی شان است... بنابراين، آگاهی از همان ابتدا محصولی از جامعه است، و تا زمانی كه بشر باشد چنين خواهد بود...»
به این ترتیب، نظریات مارکس و انگلس، در رابطه با فلاسفه آلمانی پیش از خود، رویکرد کاملا جدیدی را به فضای فلسفی جهان عرضه داشت. این نظریات ثابت کردند که مارکس و انگلس، هدف شان ایجاد یک نظام فلسفی جدید نیست، بلکه آمده اند تا بتوانند فلاسفه آلمانی پیش از خود را از واماندگی که به آن دچار بودند، رها سازند.
بنا به گفته یار نزدیک و دایمی مارکس، یعنی انگلس، «تمام مذاهب... چیزی جز انعکاس تخیلی آن نیروهای خارجی که زندگی روزمره انسان ها را کنترل می کنند، در مغز انسان نیست، انعکاسی که در آن نیروهای زمینی شکل نیروهای مافوق طبیعی را به خود می گیرند.» (آنتی دورینگ)
مارکس، در سال 1863، با پيوستن به «انترناسيول اول» که يک جنبش بين المللی کارگری بود، دوباره درگير فعاليت های سياسی شد. به زودی بر اين جنبش چيرگی يافت و چندين سال از زندگيش را وقف آن کرد. مارکس، به عنوان رهبر انترناسيونال و نويسنده کتاب «سرمايه» و بینان گذار سوسیالیسم علمی، به یک چهره جهانی تبدیل شد. اما از هم گسيختگی انترناسيونال به سال 1876، شکست جنبش های گوناگون انقلابی و بيماری شخصی، مارکس را به زانو در آوردند. همسر مارکس در 1881، يکی از دخترهايش در 1882 و خودش در 14 مارس در گذشتند.
رساله مساله یهود از دیگرنوشته ‌های مهم مارکس است که در آن رابطه دولت و جامعه مدنی را مورد بررسی قرار داده و رساله‌ ای است که از دیدگاه گذار از بحث ایدئولوژی دینی یا دین به اندیشه سیاسی به ویژه دولت جدید اهمیت دارد که آن را دولت سرمایه داری می ‌نامد. مارکس بدین سان دوباره به دین برمی گردد و مساله یهود را مطرح می ‌کند و می ‌گوید که رفع قیمومت از یهودیان امکان پذیر نیست مگر این که آنان خود را یهودی و به طور کلی هر شخصی خود را متدین یک دینی به حساب نیاورد و خودش را با دینش تعریف نکند و با این مقدمه می ‌گوید بحث ما بر سر دولتی است که ملتزم به هیچ دینی نباشد، دولت یا این است و یا نیست. مارکس، می‌گوید دولت در صورتی می ‌تواند خودش را از دیانت به طور کلی اعم از مسیحیت و یهودیت آزاد کند که بتواند به طور کلی خودش را از قیمومت دیانت آزاد کند. مساله این نیست که دولت مسیحی نباشد و یا باشد ولی جایی هم برای یهود باز شود، بلکه مساله این است که دولت نباید مدعی دینی باشد و فقط مدعی این باشد که دولت است پس بنابراین یا دولت مسیحی است که دولت نیست و یا دولت است که مسیحی نیست.
مارکس، می‌ افزاید: صرف رهایی سیاسی از قیمومت دیانت، رهایی کامل نیست، زیرا رهایی سیاسی صورت کامل رهایی انسان نیست، محدودیت های رهایی سیاسی را می ‌توان در این واقعیت آشکارا دید که دولت می ‌تواند خود را از مانعی‌‌ رها کند بی ‌آن که موجب رهایی راستین انسان شده باشد. یعنی می ‌تواند جایی برای رهایی یهودی‌ ها باز بکند و آز آن‌ ها رفع قیمومت بکند، در این صورت از یهودی رفع قیمومت شده ولی هنوز انسان آزاد نشده است، دولت می ‌تواند دولت آزاد باشد، بی ‌آن که انسان در آن دولت انسان آزاد باشد، از این رو این امکان وجود دارد در حالی که اکثریت مردم اهل دیانت هستند، دولت از قیمومت دیانت آزاد شده باشد زیرا حتی زمانی که اکثریت دین را امری خصوصی بدانند هنوز اهل دیانت هستند.
مارکس، می‌ گوید مخالفت من با دولت دینی و انسان دینی اعم از مسیحیت یا یهودیت به این دلیل است که چنین ‌شناختی از دین انحرافی و با واسطه است و در این باره می ‌نویسد: انسان زمانی از مجرای دولت به طور سیاسی خود را از قیمومت دیانت آزاد سازد از طریق مسیری انحرافی و به میانجی عمل کرده است.

فردریش انگلس، آثاری چون منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت، مانیفست کمونیست، یاری به نقد اقتصاد سیاسی، فویر باخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی، آنتی دورینگ را از خود به یادگار گداشته است.
انگلس، فیلسوف و انقلابی کمونیست آلمانی و نزدیک ‌ترین همکار و رفیق کارل مارکس بود که به همراه او «مانیفست کمونیست» و آثار تئوریک دیگری را نوشت.
انگلس در سال ۱۸۴۱، همانند مارکس، به جناح چپ پیروان هگل پیوست و به دنبال آن، در سن ۲۲ سالگی اولین اثر انتقادی خود زیر عنوان «شلینگ و اشراق» نوشت و طی آن از نتیجه ‌گیری‌ های محافظه ‌کارانه و نیز تناقضات مربوط به دیالکتیک غیرمادی فردریک شلینگ انتقاد کرد.
بنا به خواست پدرش، انگلس عازم انگلستان شد تا در آن‌ جا علم تجارت آموزد. انگلستان که در آن عصر پیشرفته ‌ترین کشور صنعتی به شمار می ‌رفت و خاستگاه اصلی طبقه جدید، یعنی طبقه کارگران صنعتی، محسوب می‌ شد، تجارب ارزنده ‌ای در اختیار انگلس گذاشت و وی در این کشور فرصت یافت تا از نزدیک شاهد زندگی و کار جان‌ کاه کارگران صنعتی باشد. متاثر از استثمار بی ‌رحمانه، انگلس به ریشه‌ های درد و علل حاکم بر شرایط تحمل ‌ناپذیر کارگران اندیشید و به مطالعه نقایص جنبش «منشوریان» (چارتیست‌ها) که خیال‌ پردازانه برکناری داوطلبانه قدرت سرمایه ‌داری را تبلیغ می ‌کردند، آغاز کرد.
طی سال‌ های ۴۶ـ۱۸۴۴ مارکس و انگلس، مشترکا کتاب «خانواده مقدس» و «ایدئولوژی آلمانی» را نوشتند. هدف از انتشار این کتاب‌ ها انتقاد از فلسفه هگل، فویرباخ و پیروان دیگر آنان بود. انگلس با هم ‌اندیشی مارکس، «مادی ‌گرایی تاریخی و مادی گرایی استدلالی (ماتریالیسم دیالکتیک)» را بنا نهاد و در ضمن در سازمان کارگری «اتحادیه کمونیست» به فعالیت پرداخت. در سال ۱۸۴۷، انگلس خطوط اصلی مرام‌ نامه «اتحادیه کمونیست» را تحت عنوان «اصل مکتب اشتراکی» نوشت. بر اساس همین مرام‌نامه بود که اندکی بعد با همکاری مارکس «بیانیه حزب کمونیست» (۱۸۴۸) تدوین یافت.
انگلس به مدت چهل سال یار غم‌خوار و وفادار مارکس بود و به انواع متعدد در تهیه، تحریر و تدوین کتاب «سرمایه» به وی کمک کرد. اغلب این کمک از حد فکری گذشته جنبه مالی و مادی به خود می‌ گرفت. بدون حمایت بی‌ دریغ مالی و اندیشه ‌ای انگلس و پیگیری صادقانه وی شاید هرگز کتاب عظیم «سرمایه» آفریده نمی ‌شد. پس از درگذشت مارکس(۱۸۸۳) انگلس جلد دوم و سوم آن را انتشار داد. به هنگامی که «سرمایه» در حال تدوین بود انگلس پیگیرانه درباره تئوری مادی ‌گرایی تاریخی و دیالکتیکی کار می ‌کرد که نتیجه آن عبارت از کتبی است که تحت عناوین زیر انتشار یافتند: «فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی (۱۸۸۶)؛ آنتی دورینگ (۱۸۷۸)؛ منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (۱۸۴۴). علاوه بر این‌ ها، انگلس تئوری ماتریالیسم دیالکتیکی را در علوم طبیعی نیز به کار گرفت. بسیاری از کشفیات علمی قرن بیستم را پیش ‌بینی کرد. وی یکی از پیش تازان و پایه ‌گذاران تئوری معرفت و جامعه‌ شناسی علم است.
انگلس، در کتاب «آنتی دورینگ»، وظیفه ای بسیار سنگین بر دوش «دیالکتیک» می ‌نهد و آن را به «دانش حرکت عمومی و قوانین تکامل طبیعت، جامعه‌ انسانی و تفکر» برمی‌ کشد. به گفته‌ انگلس، وحدت واقعی جهان برخاسته از مادیت آن است. مکان و زمان، اشکال بنیادین هستی هستند و هستی بیرون از مکان به همان اندازه بی‌ معناست که بیرون از زمان. به نظر انگلس، حرکت یا جنبش، شیوه‌ برجاهستی ماده است و ماده بی ‌حرکت هرگز و هیچ‌ جا وجود نداشته است. بدین سان انگلس، در آموزه‌ های معرفت‌ شناختی و هستی ‌شناختی خود، ماده را جانشین «امر مطلق» در فلسفه‌ شلینگ و هگل می ‌کند، منتها این ماده پدیده ‌ای ایستا نیست، بلکه اصلی پویاست. انگلس، معتقد بود آن چه واقعا هست، مادی است و آن چه مادی است واقعا هست. بر این پایه، نمی ‌توان به معنای واقعی سخن از واقعیتی غیرمادی سخن گفت.
انگلس در کتاب «دیالکتیک طبیعت»، درک خود از مفهوم دیالکتیک را غنا می ‌بخشد. وی می ‌خواهد با این اثر نشان دهد که در طبیعت همان قوانینی قابل کشف هستند که در تاریخ اعتبار دارند. به دیگر سخن، تلاش او در این کتاب متوجه انطباق نظریه‌های علوم طبیعی بر جامعه است.
انگلس، دیالکتیک را در برابر تفکر متافیزیکی قرار می‌ دهد. به باور او، متافیزیک بر مقولاتی ایستا استوار است، در حالی که دیالکتیک برخاسته از روندهای پرجنبش و متضاد است. طبیعت برای انگلس از ساختاری دیالکتیکی برخوردار است و نه متافیزیکی.
انگلس، نهایتا همه‌‌ شیوه ‌های هستی ماده را در «عمومی ‌ترین قوانین معتبر دیالکتیک» به صورت زیر فرمول بندی می ‌کند: ـ قانون گذار از کمیت به کیفیت و برعکس؛ ـ قانون پیوند و نفوذ اضداد؛ ـ قانون نفی نفی.
معروف ترین کتاب در زمینه زنان، کتاب «منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» از انگلس است که او در آن استدلال می کند که جوامع طبقاتی و سرکوب زنان از محصولات مالکیت خصوصی هستند. مارکسیسم توضیح می دهد که ریشه سرکوب زنان نه در بیولوژی که در شرایط اجتماعی است. در ابتدا تقسیم کار بین زنان و مردان به وجود آمد اما این به معنی همزمانی آن با سرکوب زنان نیست. تا زمانی که تولید مثل به شیوه اشتراکی صورت می‌گرفت، مردان و زنان از حقوق برابر و وضعیت مشابه برخوردار بودند.
از کتاب های تورات، انجیل تا قرآن، مساله زن و کنترل جنسی آن بخش عظیمی از آیه های این کتاب ها را تشکیل داده است. زن ناقص العقل و احساساتی، زود فریب، زن را تا حد اطاعت از مرد می توان آزار جنسی و جسمی داد، چهار زن را می توان سهم و مایمللک یک مرد دانست، به دختر بچه نه ساله به بهانه ازدواج تجاوز جنسی می کنند، یک هشتم سهم از ارث و دارائی برای زن تعیین شده، موی سر زن عامل فساد اخلاقی برای جامعه است. همه این ها آن نقش تبعیض مضاعف مذهب علیه حقوق زن است. پایه و اساس حکومت آپارتاید جنسی در ایران بر مبنای قرآن تدوین شده است.

لنین، رهبر انقلاب 1917 روسیه می گفت: «جامعه کنونی به کلی بر پایه استثمار توده‌ های وسیع طبقه کارگر به دست اقلیتی کوچک، یعنی طبقه زمین داران و طبقه سرمایه‌ داران، بنا شده است.
این جامعه برده‌ داری است چرا که کارگران «آزاد» که تمام عمرشان برای سرمایه ‌داران کار می کنند تنها تا جایی «حق دریافت» وسایل امرار معاش را دارند که برای حفظ بردگانی که سود تولید می کنند و برای حفظ و دوام بردگی سرمایه‌ داری ضروری باشد.
سرکوب اقتصادی کارگران لاجرم تمام انواع سرکوب سیاسی و تحقیر اجتماعی را پیش می کشد و تولید می کند و زندگی معنوی و اخلاقی توده‌ ها را زوال می بخشد و تیره و تار می کند. کارگران شاید بتوانند درجه بیش تر یا کم تری از آزادی سیاسی برای مبارزه در راه رهایی اقتصادی خود به دست آورند اما هیچ میزان آزادی آن‌ ها را از شر فقر، بی کاری و سرکوب رها نمی کند تا وقتی که قدرت سرمایه سرنگون شود.
مذهب یکی از انواع سرکوب معنوی است که همه‌ جا بر دوش توده‌ های مردم، که زیر بار کار دائمی برای دیگران و زیر بار نیاز و انزوا هستند، سنگینی می کند. ناتوانی طبقات استثمارشونده در مبارزه ‌شان علیه استثمارگران همان طور به باور به زندگی بهتری پس از مرگ می انجامد که ناتوانی وحوش در نبردشان با طبیعت لاجرم باعث باور به خداها، شیاطین، معجزات و امثالهم می شود.
مذهب به آنان که تمام عمرشان را زحمت می کشند و در نیاز زندگی می کنند می آموزد که تا وقتی در زمین هستند، تسلیم شوند و صبور باشند و به امید پاداش ‌های بهشتی آسایش بیابند. و همین مذهب به کسانی که از طریق کار دیگران زندگی می کنند می آموزد که هنگام زندگی در زمین به امور خیریه مشغول شوند و این گونه راه بسیار ارزانی در اختیارشان می گذارد تا کل موجودیت ‌شان به عنوان استثمارگر توجیه شود و بلیت خوشی در بهشت را به قیمتی منصفانه خریداری کنند.
مذهب افیون توده‌ ها است. مذهب نوعی مخدرِ معنوی است که در آن برده ‌های سرمایه تصویر انسانی خود را غرق می کنند و خواست خود برای زندگيی که بیش تر شایسته انسان باشد کنار می گذارند.

آنتونی گرامشی (۱۹۳۷-۱۸۹۱)، بی شک به علت بافت ایتالیا که زیر نفوذ کلیسای کاتولیک است توجه خاصی به دین می کند. این نظریه پرداز مارکسیست، تحلیل دین و نقش آن در جامعه را عمیقا دگرگون کرد. وی، این مساله را به ویژه در یاداشت های زندان مطرح کرد که به مطالبی درباره رابطه دین و سیاست ایدئولوژی و مارکیسم تحول مسیحیت و کلیسای کاتولیک می پردازد. او هم خود آن ها را بررسی می ‌کند وهم روابط شان را با زندگی اجتماعی و سیاسی. بدین منظور یک روش تاریخی را در پیش می‌ گیرد. این روش به او امکان می ‌دهد تا تحول روابط مسیحیت و کلیسا را با جامعه و دولت بازگو کند.
گرامشی، دین را یک ایدئولوژی ارزیابی می ‌کند و کلیسا را یک دستگاه ایدئولوژیک. وی، هم چون فیلسوف ایتالیایی بنه دتوگروس (benedetto groce) دین را مستلزم باور به یک یا چند خدا و روابط آیینی میان انسان ها و خدایان می داند. اما به ویژه بر درجه ایدئولوژیک ایمان مذهبی تاکید می ‌کند که نوعی برداشت از جهان دارد و به سوی یک اقدام عملی معین جهت گیری می کند. افزودن بر این دین از نگاه او نه یک واقعیت همگون، بلکه ناهمگون است. زیرا برحسب دوره ها و طبقات اجتماعی از نوع تنوع برخوردار است.
بدین ترتیب، گرامشی آشکار دین را نقد می ‌کند و هم چون مارکس آن را افیون مردم می داند. بنابراین، گرامشی، دین را یک ایدئولوژی منسوخ و بی‌ ثمر می‌ داند.

نظر انیشتن درباره خدا و دین
اندیشمندانی چون آلبرت انشتین، با وجود این که بارها خود را بی دین و بی اعتقاد به خدا خوانده اما مبلغان و كتاب های دینی او را شخصی مذهبی و خداپرست معرفی می كنند. برای مثال، در اسرائیل، عكس او را به عنوان یكی از افتخارات یهودیان بر روی اسكناس چاپ كرده اند.
انشتین، اصطلاح دین كیهانی یا cosmic religion را به كار می برد. از نوشته ها و گفته های انشتین پیداست كه او این كلمه را به معنی ماتریالیسم به همراه نوعی عرفان علمی به كار برده است.
انشتین نخستین بار مقاله ای در 9 نوامبر 1930، در مجله نیویرك تایمز به چاپ رساند. سپس در سال 1950 در كتاب «ایده ها و نظرات» به چاپ رسید. هم چنین در سال 1949، در كتاب «دنیا، آن گونه كه من می بینم» به چاپ رسیده است و صراحتا دیدگاه های خود را درباره طبیعت و دین و بی دینی بیان کرده است.
افكار نوع بشر و هر عملی كه آدمی انجام می دهد، معطوف به ارضاء نیازها و تسكین رنج ها است. هر كسی كه خواهان درك جنبش های معنوی و علت گسترش آن ها است، باید به این موضوع توجه كند. نیروی محرك همه تلاش ها و ابداعات آدمی، هر قدر هم که پیچیده و بدیع باشند، احساس و اشتیاق است. اما كدام نیازها و احساسات باعث ایجاد افكار و عقاید دینی، به وسیع ترین معنای کلمه، شده اند؟ با كمی دقت متوجه می شویم كه احساسات و عواطف بسیار مختلفی در پس تفکر و عمل دینی نهفته اند. نزد انسان های اولیه، دین نخست به سبب ترس به وجود آمده است: ترس از قحطی، حیوانات وحشی، بیماری و مرگ. چون در آن دوران فهم انسان از روابط رخدادها عموما بسیار ناقص بوده، انسان بدوی با خلق موجوداتی موهومی که کم و بیش به خودش می مانسته اند و رخدادهای طبیعی را به خواست ها و کنش های این خدایگان نسبت داده است. مردم با تحفه و قربانی سعی در جلب نظر خدایگان و جلوگیری از حوادث ناگوار داشته اند. این عقاید و رسوم جذب فرهنگ شده اند و نسل به نسل انتقال یافته اند. مردمان بدوی این رسوم را موجب جلب رضایت خاطر خدایان یا مرحمت ایشان به مردگان خود می انگاشته اند. در این جا، من درباره دین ترس سخن می گویم. این دین، البته وحیانی نیست، بلكه شکل گیری و استقرار آن حاصل کار یک طبقه از كاهنان بوده است. کاهنانی که خود را واسطه میان مردم و موجودات عامل این ترسها قرار داده اند و بر این پایه بر مردم استیلا یافته اند. در بسیاری موارد، یک رهبر، یا حاكم یا طبقه ی فرداست، با ترکیب دین و اتوریته سکولار سروری یافته اند و به یاری هم، دین را وسیله کسب قدرت و شوکت خود کرده اند.
انگیزه های اجتماعی، عامل دیگر ایجاد دین بوده اند. پدران، مادران و رهبران اجتماعات انسانی، فانی و خطاپذیر هستند. میل به رهبری، عشق و حمایت موجب شده تا انسان مفهوم اخلاقی و اجتماعی خدا را خلق كند. خدایی که امور در ید قدرت اوست؛ حمایت می كند؛ پاداش و كیفر می دهد. خدایی كه بسته به محدودیت های چشم انداز معتقدانش، به قبیله یا به کل نوع بشر و حتی به خودش عشق می ورزد و رحمت می بخشد. این خدا رنج ها را تسكین می دهد و روح را پس از مرگ زنده نگه می دارد. انگاره اجتماعی یا اخلاقی خدا چنین است...
انشتین، می گوید:
- من نمی ‌توانم خدایی را تصور کنم که مخلوقات خود را پاداش یا کیفر می ‌دهد و اهدافش طبق مقاصد ما انسان‌ ها شکل گرفته است. چنین خدایی، به طور خلاصه انعکاسی از ضعف و ناتوانی ما انسان‌ هاست. من هم چنین نمی ‌توانم باور کنم که انسان می ‌تواند پس از مرگ، ورای جسم مادی ‌اش زنده بماند، هر چند که افراد ناتوان به دلیل ترس و جهل چنین افکاری را با خود حمل کنند.
- البته آن چه درباره اعتقادات دینی من گفته اند دروغ است. دروغی که به طور سیستماتیک تکرار شده است. من به خدایی شخصانه اعتقاد ندارم و هرگز منکر این بی اعتقادی ام نمی شوم، بلکه آن را آشکارا بیان می کنم.
- نامه روز دهم ژوئن تو را دریافت کردم. من در طول حیاتم با هیچ کشیش یسوعی صحبت نکرده ام، من از این گستاخی متحیرم که این چنین در باره من دروغ می گویند. از نظر کشیش یسوعی من بی خدا هستم، البته، که هستم و همیشه بوده ام. (در جواب یک شایعه که یک کشیش یسوعی سبب برگشتن انشتین از بی خدایی شده است)
- تحقیقات علمی بر این پایه استوار است که همه اتفاقاتی که می افتند توسط قوانین طبیعت تعیین شده اند و این در مورد کنش های مردم نیز صادق است. به همین دلیل یک محقق علمی به سختی می تواند بپذیرد که رخدادها را می توان با دعا خواندن تحت تاثیر قرار داد، و مثلا با آرزو کردن و تمنا از یک موجود ماورای طبیعت بتوان به تغییری دست یافت.
- دو چیز بی نهایت است. کهکشان ها و حماقت بشر، که در اولی شک دارم.

روشنفکران چپ، آته ئیست و غرب ­گرا در ایران
ايران پس از عصر صفويه و پيشرفت ­های محسوس آن زمان، در اثر عواملی دچار افت عمی و اجتماعی و عقب­ افتادگی آشکار گرديد. شکست از روسيه و ورود عناصر سست و تملق­ گو در دستگاه حاکميت، ايران را به کشوری عقب افتاده تبديل کرد. در اين زمان، مسافرت شاه ­زادگان و وابستگاه دربار قاجار به غرب و تماشای جلال و جبروت ظاهری و تمدن پيشرفته غرب، احساس حقارت و ناتوانی نموده و راه نجات جامعه عقب مانده خود را در پيروی بی چون و چرای و ناآگاهانه سیاست های دولت های غربی غرب دانستند.
عبدالهادی حائری، در اين باره می ­گويد: «آشنايی ايرانيان با تمدن غرب در دوران فتحعلی شاه قاجار و شور و شوق اقتباس تکنولوژی و تمدن غربی با توجه به عقب­ ماندگی جامعه ايران و شکست ­های دو جنگ با روسيه، گرايش عمده ­ای در تقليد از غرب در ميان افرادی که در خط اول ارتباط با غرب بودند، ايجاد کرد. احساس ناتوانی و حقارت از مقابله با تمدن جديد و نياز به تکنولوژی و دست ­آوردهای علمی اين گرايش را تشديد می ­کرد.»
سابقه آته ئیسم، سوسياليسم و چپ ­گرايی در ايران، به حضور کارگران ايرانی در شهرهای مختلف قفقاز و تاثيرپذيری آن ها از سازمان ­های سوسيال دموکراسی روسيه بر می گردد. اما فعاليت ­های حزبی و تشکيلاتی کارگری کمونیستی، هم زمان با انقلاب مشروطيت و فعاليت سوسيال دموکرات ­های اين دوره آغاز با فعاليت کمونيست­ های دوره رضاخان و گروه مشهور به 53 نفر ادامه يافت. رفت و آمد ايرانيان به شهرهای قفقاز از اواخر سده نوزدهم شروع شده و هر سال بر تعداد آن ها افزوده می ­شد، به گونه ­ای که از سال 1259 تا 1269 ساليانه 30 هزار ايرانی از مرز جلفا و خداآفرين به سوی قفقاز حرکت می کردند. با احتساب افرادی که بدون گذرنامه به قفقاز می ­رفتند اين تعداد به 60 تا 100 هزار نفر هم می رسيد.
کسروی، می ­گويد: در اوايل قرن بيستم تنها در محله صابونچی و بالاخانی باکو حدود 10 هزار ايرانی کار می ­کردند. اين افراد که در شهرهای قفقاز به ويژه باکو و تاشکند مشغول به کار بودند، همانند شهرهای خود ـ که همواره در آن ها شاهد فجايع و مظالم استبدادی حاکمان بودند ـ در شرايط دشوار و سخت و غيرانسانی به سر می بردند. وقوع انقلاب 1905 در روسيه تزاری به همراه شعارهای عدالت­ طلبانه و ظلم­ ستيزانه سوسياليست­ ها، کارگران را در کنار گروه ­های چپ به مبارزات اجتماعی کشاند. البته روی آوردن آن ها به افکار چپ­ گرايی و سوسياليسم بدون شک بر اساس شناخت عمیق نظريه مارکس نبود، بلکه بيش تر عليه بی ­عدالتی و ظلمی بود که از حاکمان محلی و دولتی می ­ديدند.
آخوندزاده، از اولین روشنفکران ایرانی که به انتقاد از جامعه ایرانی عصر خود پرداخت و مفاهیم جدیدی را مطرح کرد و برای توسعه علمی، سیاسی و اجتماعی ایران پیشنهادهایی ارائه داد. وی، هم چنین با صراحت مذهب را مورد نقد قرار می داد.
آخوندزاده، نقدهایی به ملکم دارد. آخوندزاده به ملکم می گويد آقای ملکم، آن عقل غربی با اين ديانت شرقی از طريق تاکتيک جمع نخواهد شد. بياييد از اول زورمان را بزنيم و همان عقل عريان غربی را اين جا بياوريم و مطرح کنيم. آخوندزاده، نامه مبسوطی به ملکم دارد و در آن مطالب مستشارالدوله - که منشور حقوق بشر فرانسه را با مبانی اسلامی تطبيق داده است- را توضيح می دهد و يک يک حرف های مستشارالدوله را می آورد و می گويد: «کجا اين ماده مساواتی که شما می گوييد مثلا در اصل چهار منشور فرانسه هست، با مساواتی که در اسلام مطرح است يکی است؟ حتی آزادی و مساوات و انسانيتی که آن ها می گويند، با اين ها يکی نيست.»

تازه ترین نظریه درباره پیدایش هستی و حیات
اخیرا مجله معتبر «نیو ساینتیست» در تازه ‌ترین شماره خود مطلبی چاپ کرده است به قلم فیزیکدان نظری و کیهان‌شناس بریتانیایی، استیون هاوکینگ، درباره پیدایش هستی و حیات در کائنات که چکیده ‌ای از آن در پی می آید:
«از کجا آمده‌ ام؟ آمدنم بهر چه بود؟»
بر اساس باورهای قدیمی مردم آفریقای جنوبی، پیش از ما فقط تاریکی وجود داشت و آب و خدایی بزرگ به نام «بومبا». یک روز بومبا دل ‌درد گرفت و خورشید را بالا آورد. خورشید هم بخشی از آب‌ های زمین را بخار کرد و خشکی به وجود آمد. بومبا که هنوز ناخوش بود، ماه را بالا آورد؛ پس از آن ستارگان را و پس از آن‌ ها پلنگ، کروکودیل، لاک‌پشت و، دست آخر، انسان‌ ها را.
این اسطوره آفرینش، مانند بسیاری از اسطوره‌ های دیگر، با هدف پاسخ به پرسش‌ های بنیادین و دیرینه بشر ساخته و پرداخته شده است، پرسش‌ هایی که کماکان ذهن ما را به خود مشغول می‌ کنند.
خوشبختانه امروز ما ابزاری را در اختیار داریم که به کمکش می ‌توانیم پاسخ پرسش‌هایمان را بیابیم و آن ابزار علم است. نخستین پاسخی را هم که برای پرسش اساسی «از کجا آمده ‌ام؟» یافتیم هشتاد سال پیش بود، زمانی که ادوین هابل در دهه ۱۹۲۰ میلادی، به کمک تلسکوپ ۱۰۰ اینچی خود، بر فراز کوه ویلسون در لس ‌آنجلس، شروع به رصد آسمان کرد.
هابل، در کمال شگفتی مشاهده کرد که کمابیش همه کهکشان‌ ها در حال فاصله گرفتن از ما هستند. به علاوه، او متوجه شد که هرچه کهکشان ‌ها دور‌تر باشند، با سرعت بیش تری از ما دور می‌ شوند. این کشف که به «انبساط جهان هستی» معروف شد، یکی از بزرگ ‌ترین اکتشاف‌ های علمی تاریخ بشر تا به امروز به حساب می ‌آید.
نظریه انبساط باعث تحول در مباحثه ‌ای شد که نقطه آغازین هستی موضوع آن بود. اگر کهکشان ‌ها در حال دور شدن از یکدیگر هستند این بدان معناست که در گذشته نزدیک ‌تر بوده ‌اند و اگر سرعت حرکت ‌شان ثابت بوده است، میلیارد‌ها سال پیش بر روی هم قرار داشته‌ اند. اما آیا این نقطه آغازین جهان هستی بوده است؟ در آن زمان بسیاری از دانشمندان از این که جهان هستی نقطه شروع داشته است ناراضی بودند، زیرا این امر برای ایشان به معنای ناکارآمدی قوانین علمی فیزیک بود.
در این مرحله، برای توجیه چگونگی پیدایش جهان هستی و توضیح نقطه آغازین آن یک عامل خارجی مورد نیاز بود که برای راحتی کار می ‌توان نامش را «خدا» گذاشت. از این روی، فرضیه‌ هایی مطرح شد مبنی بر این که جهان هستی در حال حاضر نیز در حال بسط و گسترش است، اما هرگز نقطه شروعی نداشته است. شاید بهترین پاسخی که در این راستا مطرح شد، نظریه ‌ای بود که در سال ۱۹۴۸ پیشنهاد شد که «نظریه حالت پایا» نام دارد.
طبق نظریه حالت پایا، جهان هستی همواره شکلی ثابت و استوار داشته است. برتری این آخرین ویژگی آن بود که به نوعی یک پیش ‌بینی «قابل آزمایش» به شمار می ‌آمد که شرط لازم هر روش علمی است. با این حال بررسی‌ها نشان داد که نظریه فوق واجد این پیش ‌نیاز علمی نیست.
مدرک اثبات وجود برای تایید نظریه پیدایش جهان با چگالی بسیار بالا در اکتبر سال ۱۹۶۵ ارائه شد. در آن زمان دانشمندان به وجود تشعشعات ضعیف مایکروویو در فضا پی بردند. تنها توجیه علمی برای وجود این تشعشعات آن بود که بازمانده یک حالت اولیه با چگالی بسیار بالا و داغ هستند. با گسترش کائنات این پرتو‌ها رفته ‌رفته سرد‌تر شدند تا این که امروز ما فقط باقی‌ مانده آن ‌ها را مشاهده می ‌کنیم.
ارائه نظریات نوین نیز به یاری این اندیشه آمد. من (استیون هاوکینگ)، به همراه راجر پنروز نشان دادم که اگر نظریه کلی نسبیت اینشتین صحت داشته باشد، باید «یکتایی» نیز وجود داشته باشد، نقطه‌ ای دربرگیرنده «چگالی بی‌ کران» و «انحناء زمان - فضا» در واقع، جایی که زمان آغاز می ‌گردد.
جهان هستی، در نتیجه انفجار بزرگ (بیگ بنگ یا مه‌ بانگ) پدید آمد و از آن زمان با سرعت و شتاب مدام در حال گسترش بوده است. این حالت در اصطلاح «تورم» نام دارد و بر پایه آن در مراحل اولیه عمر کیهان تورم آن با سرعتی فزاینده و بسیار بالا‌تر اتفاق می ‌افتاده است: ابعاد جهان هستی چندین بار در یک چندم ثانیه دو برابر شده است.
تورم باعث شده است که کائنات شکل کلی بسیار وسیع و بسیار نرم و صاف پیدا کند. اگرچه کاملا هم صاف و یک نواخت نیست: در برخی نقطه‌ ها ناهمگونی‌ هایی به چشم می‌ خورد. این ناهمگونی ‌ها منجر به ایجاد تفاوت ‌هایی در دمای اولیه جهان هستی شده بود، امری که بازتاب آن را در مایکروویوهای پس ‌زمینه کیهانی مشاهده می ‌کنیم.
ناهمگونی‌ های کیهان، هم چنین به این معنا هستند که جهان هستی در برخی نقاط با سرعتی متفاوت انبساط می ‌یابد. مناطق کند‌تر در ‌‌نهایت دیگر گسترش نیافته و با سقوط مجدد کهکشان‌ ها و ستارگان، و نیز منظومه‌ های خورشیدی، را شکل می ‌دهند.
بدین ترتیب، ما وجود خود را مدیون ناهمگونی های سطح کائنات هستیم. اگر کیهان اولیه به طور کامل نرم و یک نواخت می‌بود، هیچ ستاره و حیاتی نیز به وجود نمی ‌آمد. در واقع ما‌ زاده ناهمگونی ‌های کوآنتوم کهن هستیم.
به رغم تمامی کشف‌ های بشر در زمینه پیدایش اولیه هستی، رازهای بی ‌شماری هم چنان وجود دارند. ما کماکان در حال پیش رفتن به سوی یافتن پاسخی برای پرسش ‌های همیشگی‌ مان هستیم: این که از کجا آمده ‌ایم؟ و آیا تنها موجوداتی در جهان هستیم که از چنین سئوال ‌هایی ‌می ‌کنیم؟
***
مسلم است که هدف مارکسیسم و مارکسیت ها، نقد علمی عمیق و همه جانبه مذهب در بطن مبارزه طبقاتی کارگری کموینستی است نه صرفا خصومت و دشمنی ورزیدن با افراد مذهبی. یعنی مذهب، کاملا باید امر خصوصی افراد تلقی شود و نباید در دولت و قوانین آن و هم چنین در روابط و مناسبات جاری جامعه، کوچک ترین دخالتی داشته باشد. هم چنین دولت حق ندارد حتی ذره ای از امکانات و منابع کشور را به یک مذهب و یا مذاهب اختصاص دهد. خلاصی از مذهب، در واقع خلاصی از هرگونه عقب ماندگی فکری و آزادی ستیزی و زن ستیزی و مردسالاری و گام گذاشتن در دنیای نوینی ست که ارزش های انسانی، برابری، آزادی و عدالت اجتماعی را پاس می دارد.

یادداشت ها:
1- مارکس و انگلس، مانیفست کمونیست؛
2- فردریک انگلس، «لودويگ فويرباخ و پايان فلسفه آلمانی؛
3- فویرباخ، جوهر مسیحیت؛
3- کار مارکس، درآمدی بر نقد فلسفه حق هگل؛
4- کارل مارکس، ايدئولوژی آلمانی؛
5- مارکس، نقد فلسفه حق؛
6- مارکس، سرمایه؛
7- مارکس، درباره فلسفه یهود؛
8- مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی؛
9- مساله یهود، کارل مارکس؛
10- انگلس، آنتی دورینگ؛
11- سوسیالیسم و مذهب - و. اى. لنین؛
12- عبدالهادی حائری، نخستين رويارويی ­های انديشه ­گران ايران با دو رويه­ تمدن بورژوازی غرب، تهران: انتشارات اميرکبير، 1378؛
13- عبدالرحيم طالبی، مسالک المحسنين، چاپ قاهره، 1304؛
14- احمد کسروی، تاريخ مشروطه ايران، تهران: انتشارات اميرکبير، 1357؛
15- مجله معتبر «نیو ساینتیست»، 26 جولای 2011.

دوشنبه هفدهم بهمن 1390 - ششم فوریه 2012
ادامه دارد

بهرام رحمانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر