۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

به یاد بهرام!




به یاد بهرام!

 مرگ از سترگ ترین واقعیات زندگی است. با این حال غم از دست دادن فردی عزیز چون سنگی درون سینه ی آدم سنگینی می کند و دل بیتابانه در جستجوی ردی از عزیز از دست رفته، به سراغ خاطره ها و چراها می رود. زندگی در تبعید همه ی ما را به درجات مختلف از لذت دیدار، هم صحبتی و همکوشی با عزیزان مان محروم کرده است. در تمامی این مدت طولانی زندگی در تبعید فقط دو بار دیداری کوتاه با بهرام داشتم. هر از گاهی مکالمه ای تلفنی داشتیم. این اواخر که چند ماهی بود صدایش را نشنیده بودم بی اختیار در این فکر بودم مبادا در این فرصت کوتاه زندگی دیگر شانسی برای دیدن یکدیگر نداشته باشیم. به دیدار دوستی رفته بودم که همسر بهرام تلفن زد و خبر حادثه را به من داد. با تصور اینکه هنوز زنده است در فکر آن بودم بهر طریقی است او را به اروپا آورده تحت درمان قرار دهم. به فاصله نیم ساعت طی تلفن بعدی متوجه شدم کار از کار گذشته است  و تنها امکان باقیمانده دیدار با جنازه ی بهرام است.
با عجله رخت سفر بسته عازم کنیا واقع در آفریقا شدم. دلم می خواست محل کار و زندگی اش را ببینم، با دوستان اش صحبت کنم، بوی بهرام را بشنوم و ببینم ساعات آخر زندگی را چگونه زیسته و چه بر سرش آمده. همراه یکی از برادرانم ساعت سه ونیم صبح به نایروبی رسیدیم. صاحب شرکت همراه با مسئول تدارکات شرکت به استقبال ما آمدند. بهرام حدود یکسال و نیم در سریلانکا و تقریباً شش ماهی بود در کنیا با این شرکت کار می کرد. کنیا که "گهواره بشریت" نامیده می شود غرق در فقر و ناامنی در عین حال به دلیل سرسبزی و هوای بسیار معتدل و ثروت های طبیعی محلی جذاب برای توریست ها و شرکت های بین المللی است.
همان روز ورود ساعت حدود نه به دیدار جنازه بهرام رفتیم. شانه راستش زخمی بود، پای راستش از قسمت مچ و زانو شکسته بود، ساعد دست راستش خرد شده بود و سرش از نیمه بینی به بالا له شده بود. کامیون خاک کش پانزده تنی در حال حرکت رو به عقب وقتی بهرام در قسمت سکوی خاک برداری پشت به کامیون در حال مکالمه تلفنی بود او را به زمین انداخته و می کشد.بعداز دیدار جنازه بهرام و بوسه ی وداع با جسم بی جان اش باید کارهای اداری انتقال او به ایران را انجام داده بوسیله هواپیما او را به ایران می فرستادیم.
روز بعد برای دیدن دوستان و همکاران بهرام به محل کار و زندگی او رفتیم. محل کار در "لای کاشا" جائی در چهل کیلو متری نایروبی است محل کار در منطقه حفاظت شده طبیعی قرار دارد. کار در دو کارگاه بسیار وسیع به فاصله چهار کیلومتر از یکدیگر انجام میشود. زیر سازی کارگاه اول تقریباً تمام شده بود و صاحب شرکت به تعارف می گفت این محصول کار بهرام است.
ما نخست به کارگاه دوم یعنی محل حادثه، که کار در آن تازه دو هفته بود شروع شده بود، رسیدیم. مهندسین و کارمندان شرکت عموماً جوان و ایرانی بودند و بهرام را پدر خطاب میکردند. آنها جلو آمده تسلیت گفتند. بهرام دو روز بود بعداز ماموریت ده روزه به کرمانشاه برای تعمیر ماشین بتون ریزی و ارسال آن به کنیا به سر کار برگشته بود. حادثه روز دوشنبه رویداده بود یعنی روز دومی که بهرام سر کار در کارگاه حاضر شده بود. روند کار در این شرکت این است که در اذاء 13 روز کار نه تا دوازده ساعته، یک روز یکشنبه کار تعطیل است و در اذاء هر دو ماه کار ده روز مرخصی برای دیدار خانواده داده میشود. صاحب شرکت می گفت کار باید سریعاً تمام شود.
در این کارگاه روی سکوی خاک برداری جائی به فاصله حدوداً 200متری دفتر کارگاه و نزدیک بیل مکانیکی، بعلت بارندگی باید آب به بیرون پمپاژ میشد و گویا در همان حال نیز خاک برداری انجام میشده. پنج دقیقه قبل از حادثه صاحب شرکت و بهرام روی سکو مشغول صحبت بودند و بعلت جواب دادن به تلفن، صاحب شرکت به دفتر میرود. بهرام وسط سکو در حال صحبت با تلفن رو به قسمت خاک برداری ایستاده بود و کارگر دیگری در گوشه سکو با سوتکی پلاستیکی مامور اعلام خطر و اجازه به آمد و شد کامیون ها. کارگر مذکور گفت دیر متوجه نزدیک شدن کامیون ازطرف عقب به بهرام شد. سکو محوطه ای خاکی به عرض و طول چیزی 25 متر در 40 متر بود و کامیون بعداز حدودا طی 10 متر به سمت عقب با لبه عقبی سمت شاگرد به شانه راست بهرام زده او را به صورت به سمت زمین می اندازد و بعداز زیر گرفتن او گویا جلو میرود و جنازه بهرام به صورت طاق باز روی زمین باقی می ماند. چگونگی ضربه و له کردن را هیچکدام نتوانستند توضیح بدهند.
کارگاه اول نیز مانند کارگاه دوم در همان منطقه حفاطت شده درون دیواری سیمی محصور بود و 30 الی چهل نفری بعداز عبور قاچاقی و ورود به منطقه حفاظت شده به توری های سیمی برای گرفتن کار آویزان بودند. یکی از معدود تعمیرکاران آفریقائی همکار بهرام که به شدت متاثر بود می گفت بهرام انسانی با دلی بزرگ  بود و او تنها ایرانی بود که با او احساس رفاقت می کرد. می گفت بهرام با آن سن و سال اش از هر جوانی بیشتر کار میکرد و با حرف هایش همه را شاد می کرد. مهندس دیگری می گفت آقا بهرام همیشه به نصیحت به ما می گفت: "اگه می تونی نونی تو دهن مردم بذار، نون از دهن مردم کشیدن هنر نمی خواد".
 محل زندگی بهرام همراه با ایرانی های دیگر در شهرک "لای کاشا" بود. اینجا نیز محوطه ای محصور با نگهبان و زن و شوهری آفریقائی بعنوان آشپز و سرایدار بود. اطاقی که بهرام در آن به اتفاق یک ایرانی دیگر در آن زندگی می کرد اطاق تقریباً سه در چهار متری بود که درون آن دو تخت سیمی تک نفره با دو عدد کمد زواره دررفته  قرار داشت. درون کمد بهرام چمدان برزنتی بزرگی مملو از لباس با چند کارتون سیگار بود. صاحب شرکت پاکتی را آورد که در آن تلفن همراه بهرام با کیف پولی با چرم زرد یعنی تنها ارث و یادگار پدری اش در آن قرار داشت. محتویات کیف عکس های زن و بچه و نوه اش بعلاوه چند شماره تلفن بود.
همینطور که به چمدان و اطاق بهرام نگاه می کردم بی اختیار زندگی اش از جلوی چشمم می گذشت. بهرام آدمی بسیار تیز و مردم دوست بود.. سری نترس، روحیه ای سرکش و عصیانگر در عین حال قلبی بسیار مهربان و فداکار داشت. یادم میآد وقتی پاسداران اوائل دهه 60 به خانه مان ریخته بودند به خانه رفته پسرم را بغل کرده سرکوچه آمد و مانع از بدام افتادن و دستگیری من و همسرم شد. در آن بگیر و ببندها و ایست های بازرسی هروقت شب هر چیزی از دارو و غیره را میخواستی از هر جای شهر اگر زیر سنگ هم بود می رفت پیدا میکرد. بهرام بازنشسته ی شرکت مانا بود و در شرکت های دیگری مثل تهران جنوب کار کرده بود. حدوداً 40 سال کارگری و عمدتاً بعنوان تعمیرکار ماشین آلات سنگین. همسرش معلمی باز نشسته است. بعداز عمری زحمت باتفاق همسر و دختر و پسرش توانسته بود خانه ای اجاره ای در شمیران دست و پا کند. شش سالی بود توانسته بودند جشن عروسی دختر فارغ التحصیل از دانشگاه را تامین کنند و صاحب یک نوه دختر شده بودند. دومین باری که در خارج او را دیدم با زحمت و قرض پسرش را به خارج آورده بود تا اسیر حکومت اسلامی و اعتیاد و غیره نشود. پسر جوانش نتوانست در خارج بماند و به ایران برگشت و اکنون به دانشگاه می رود. همه ی این تلاش ها در حالی بود که خود عمدتاً در بیابان زندگی میکرد و اکنون در اطاقی دوازده متری با یک نفر دیگر. با سن بازنشستگی به آفریقای قحطی زده آمده بود تا بتواند در ایران آبروداری کرده لنگ خرجی خانه و کرایه نباشد.
چه کسی پاسخگوی این شرایط است؟ آیا می توان به سادگی و بی عار گفت دست سرنوشت است و تقدیراش این بود؟ می شود دل به این خوش کرد که هر کس بالاخره به شکلی می میرد تا تقدیراش چه باشد؟ بهرام خود همواره به من می گفت "داداش مواظب خودت باش"، آیا در جهانی چنین بهم ریخته و ستمگرانه کسی می تواند راساً مواظب خود باشد؟ یقه ی چه کسی را باید گرفت؟ آیا بهرام باید به گوشه ای پرت می رفت و مثل هزاران هزار مردم شور بخت کشورمان با تکه نان بازنشستگی منتظر می ماند تا فقر و بیماری پرونده زندگی اش را ببندد؟ آیا باید یقه راننده پنجاه ساله فقر زده ی آفریقائی را گرفت یا یقه ی کارگر تکیده ی نگهبانی را که سوت سوتکش را بموقع به صدا در نیآورده؟ آیا شرکت و صاحب شرکت مقصر هستند که ایمنی کار را فراهم نکرده اند؟  آیا همین یک شرکت است که اینگونه کار می کند؟ یقه ی دولت کنیا را باید گرفت یا ایران را و یا آمریکائی که اعتبار دهنده اصلی این پروژه است؟ آیا مجازات و پرداخت غرامت مشکل همسر و فرزندان بهرام را حل می کند؟ همسر بهرام ضجه زنان می گوید کاش همه چیزمان برباد می رفت و عزیزمان در کنارمان بود.
عدالت چیست و پاسخ را چه کسی می داند؟ تا همین حدوداً چهل سال پیش تعریف روشن و مدافع منافع     زحمتکشان از عدالت وجود داشت. همان زمان که در جهان چیزی به اسم سوسیالیسم داشتیم. از آن زمان تا کنون جهان بسیار تغییر کرده است. اما کماکان نجات بشریت به همان سمت گیری های پایه ای و شناخت تکامل یافته تری از چگونگی حرکت برای تغییر جامعه و جهان وابسته است. نیاز زمانه شرکت زحمتکشان در جمعبندی و تحقق عدالت سوسیالیستی است. ستم طبقاتی درد مشترک تمامی کارگران، ستمدیگان و محرومان است. قبل از آنکه از درد فریاد بر لبانمان بنشیند می توان زیر لب زمزه کرد : من همین فردا کاری خواهم کرد کارستان!
بهمن


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر