۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

زندگینامه رفیق محمد فرهادی کشکولي

زندگینامه رفیق محمد فرهادی کشکولي
 
در مقدمه ی جزوه ی جانباختگان اتحاديه کمونيست ها می خوانيم: «در راه نبرد برای كمونيسم، همواره افرادی در صحنه‏ی مبارزه ظهور می کنند كه بيش از ديگران در اين راه تلاش كرده و تاثيرات كيفيتا عميقتری بر جای می گذارند. اين‏ها آميزه‏ای از استواری بر اصول كمونيسم و قدرت بكارگيری اين علم و توان هدايت و هماهنگ ساختن مجموعه‏ی نيروهای آگاه طبقه را در خود فشرده كرده اند و به مفهومی خود بهترين و روشنترين بيانِ جهانبينی، سياست و ايدئولوژی پرولتاريا هستند. اينها رهبرانی كمونيست اند كه زندگی و حركت انقلابی شان به نمونه و سرمشقی برای تمام كمونيست ها و كارگران و خلق های ستمديده تبديل می گردد، و در عين حال اين زندگی و حركت، خود از پراتيك و تجربه انقلابی توده ها و آنچه آن‏ها به پيشروان می آموزند سرچشمه گرفته است. »
 
محمد فرهادی چنين کسی بود. در خانوادها‏ی از ايل قشقائی چشم به جهان گشود. پدرش حاجی همدم از کدخداهای بنام طايفه کشکولی بود.از تاريخ تولد او اطلاع دقيقی نداريم اما رفقائی که با او در کنفدراسيون دانشجويان ايرانی در آمريکا (کنفدراسيون احياء) هم رزم بودند، می گويند متولد 1332 بود. پس از اتمام تحصيلات متوسطه برای تحصيل به آمريکا رفت و از «دانشگاه علوم و تکنولوژی ميسوری» در شهر رالا  در رشته ی مهندسی عمران فارغ التحصيل شد. هنگامی که در کنفدراسيون دانشجويان ايرانی در آمريکا (کنفدراسيون احياء) فعاليت می کرد به «محمدِ رالا» مشهور بود. فعاليت های سياسی اش در منطقه ی غربِ ميانه ی آمريکا (که مرکزش شهر شيکاگوست) متمرکز بود و علاوه بر فعاليت هايش در کنفدراسيون عضو يکی از هسته های کمونيستی مخفی اتحاديه ی کمونيست ها بود. در فعاليت های اعتراضی کنفدراسيون سازمان‏گری ماهر و در جلسات «بحث آزاد» سخنگوئی دانا و مطلع بود. صداقت فوق العاده اش پيام های انقلابی او را جذاب تر می کرد. محمدِ رالا انقلابی کمونيستی بود که حس استواری و پابرجائی را در هر فرد صادق بر می انگيخت.
 
در سال 57 در ارتباط با تشکيلات اتحاديه کمونيست ها به ايران بازگشت و در تشکيلات فارس اتحاديه کمونيست ها فعاليت هايش را ادامه داد. در سال 58 جنبش های دهقانی فارس اوج گرفت و محمد يکی از چهره های محبوب و شناخته شده‏ی اين جنبش ها بود. يکی از رفقای قشقائياش می نويسد: «صداقت و پايداری انقلابياش زبانزد همه بود. توده ها شخصيت محمد را دوست داشتند. حتا افرادی که از توده های تحتانی جامعه نبودند او را تحسين می کردند. مثلا حبيب خان گرگين پور از کلانتران و اساتيد موسيقی بود او را تحسين می کرد و می گفت، "در ميان کمونيست هايمان محمد چيز ديگری است .. او يک آزادانديش. بی آلايش. نجيب و محترم است. ... ديدگاهش باز و چند بُعدی است." هر کس او را می ديد و می شناخت عاشق اخلاق و رفتارش می شد. فوق العاده متين بود. او درد جنبش کمونيستی را خوب درک کرده بود. به مشی چريکی شديدا نقد داشت و افکار آوانتوريستی را خوش نداشت. کتاب «چه بايد کرد؟» لنين و نقد مشی نارودنيکها توسط لنين را برای ما می شکافت. بسياری از دانشجويان هوادار مشی چريکی را جذب «خط سه» کرد. دانشجويانی را جذب کمونيسم کرد که هيچ گرايش چپی نداشتند. من هم پس از شنيدن بحثهای قانع کننده‏ی او در نقد مشی چريکی و استدلالاتش در مورد خصلت نيمه فئودال- نيمه مستعمرهی ايران و ماهيت سوسيال امپرياليستی شوروی جذب اتحاديه شدم. محمد در سال 58-59 به تبريز رفت. گويا مسئوليت شاخه ی آذربايجانِ اتحاديه کمونيستها را به او محول کرده بودند. گاهی برای ديدار خانواده اش به شيراز می آمد. شنيدم در تبريز محمد را شيردل لقب داده بودند. جثه‏ی کوچکش به عظمت دِنا بود.»
 
 محمد در زمان دستگيری مسئول اتحاديهی کمونيستها در شهر مسجدسليمان بود. يکی از رفقا که مدتی در زندان مسجدسليمان با او همبند بود می گويد: «دو سه ماه با محمد در زندان مسجدسليمان با هم بوديم. هويت سياسی محمد تا مدت زيادی برای مقامات امنيتی ناشناخته ماند. خيلی عالی پوشش درست کرده بود. واقعهی دستگيرياش را خودش اينطور تعريف می کرد: سال 60 در مسجد سليمان بحث آزاد زياد بود. هر چند اوضاع داشت خفقانی می شد. يکی از بچه ها هم داشت با چند نفر بحث می کرد. آن ها اطلاعاتی بودند اما معلوم نبود که اطلاعاتی هستند. اين رفيقمان تک افتاده بود و جوان بود و در بحث گير افتاده بود. محمد فرهادی از راه می رسد و وارد بحث می شود. بحث تمام می شود و هر کس می رود راه خودش. اما اينها محمد را تعقيب می کنند و جائی می پرند و او را می گيرند. محمد مهندس عمران بود اما وانمود کرد که بيش از 9 کلاس درس نخوانده است و سعی کرد نقش يک آدم عادی را که عوضی او را گرفته اند بازی کند. به هر حال نتوانستند اطلاعاتی راجع به او کسب کنند و ظاهرا قبول کردند که او را عوضی گرفتهاند. با اين وصف يکسال به او حبس می دهند و او را به تهران منتقل می کنند که به خاطر نمی آورم قزل حصار بود يا اوين. اين سال 61 است. فکر می کنم يکی دو هفته هم او را به زندان اهواز بردند. يکماه مانده به آزادی در ضربهی سراسری به اتحاديه کمونيستها عده ی زيادی دستگير می شوند. در نتيجهی خيانت افرادی، سابقه و سِمَت تشکيلاتی او در اتحاديه لو می رود. به فاصلهی کوتاهی پس از آن محمد فرهادی اعدام شد.
 
وقتی به مسجد سليمان آمد خيلی سريع با همه جوش خورد. طوری رفتار نمی کرد که فکر کنند او سمت بالائی دارد. معمولا حرکاتی انجام می داد که سِمَتش معلوم نشود. بچه ها با او شوخی می کردند. همه فکر می کردند او هوادار ساده ای است.
 
اسم مستعارش جواد بود. وقتی او را به بند آوردند مبهوت شدم. او را آورديم به يکی از اتاقها که بچه های اتحاديه در آن بودند. يک روز داشتيم واليبال بازی می کرديم که وسط بازی يک باره نام مستعارش را گفتم که فوری به من اشاره کرد و گفت اسم من اين نيست و اسم اصلياش را گفت.»
 
رفيق ديگری که با محمد هم بند بود می گويد: «وقتی محمد را در زندان مسجدسليمان ديدم به من گفت از آنجا که سن تو کم است آزادت می کنند. هنوز به من حبس نداده بودند. در بند عمومی بوديم. يادداشتی را به من داد. گفت اين را بگير و خوب مخفی کن. آدرسی در تبريز به من داد و گفت وقتی آزاد شدی برو تبريز و اين پيام را شخصا به دست دختر خواهرم برسان. به هيچ کس هم نگو که کجا داری می روی. آدرس را پشت پيام نوشته بود اما آن را پيچانده بود که ديده نشود. به من گفت تا آزاد نشدی آدرس را نگاه نکن. متاسفانه به من هم حبس دادند و معلوم شد که آزاد نمی شوم و من دوباره برگه را به او برگرداندم که آن را سوزاند.»
 
يکی ديگر از هم بندان محمد می گويد: «در آن دوران هنوز جَو فعال سياسی بر زندان حاکم بود و روحيه ها مقاوم و بالا بود. هر روز صبح همه در ورزش جمعی شرکت می کردند. فقط دو نفر از اعضای حزب توده در جمع ما نبودند. هر شب جلسه بحث داشتيم. متاسفانه بسياری از بچههای خوب گروههای سياسی مختلف دستگير شده بودند و در اين جمع بودند. پيکار، رزمندگان، چريک ها و مجاهدين. همه بحث می کردند و هر کس نظر سازمان خود را می داد. محمد فرهادی در اين جمع نقش برجستهای داشت و نظراتش از قدرت و نفوذ خاصی برخوردار بود. همهی افراد ديگر او را قبول داشتند و به تحليلها و صحبتهايش گوش می دادند. اين را به خاطر آن که من از نظر فکری به او نزديک بودم نمی گويم. بطور مثال در مورد خط مشی حزب توده و ماهيت امپرياليستی شوروی سابق که ما آن را سوسيال امپرياليسم شوروی می خوانديم خيلی مستدلل و قوی بحث می کرد. ويژگی محمد در اين بحثها اين بود که جمع را با وجود اختلاف نظرات به صورت جمع نگاه دارد و بحث در مورد اختلافات طوری انجام شود که به روحيه‏ی جمعی ضربه نزند. و اين خيلی عالی بود. زيرا ديده بودم که در مباحث ميان افرادِ سازمان ها با يکديگر برخی اوقات کار به جاهای باريک می کشيد و باعث دور شدن افراد از هم و انفعال می شد. اين خيلی خطرناک بود. ولی محمد فرهادی اتحاد جمع را نگاه می داشت. در شرايطی که همه زير فشار کتک و شکنجه و اعدام ها بودند نقش او در سياسی و متحد نگاه داشتن فضا فوق العاده مهم بود. محمد قبلا در شيراز و در روستاها در رابطه با سازماندهی مبارزه دهقانان عليه ملاکين فعاليت می کرد. اما به مسجدسليمان آمده بود که مسئوليت شاخه ی اتحاديه را بر عهده بگيرد.»
 
عليرضا آذين از اعضای اتحاديه کمونيستهای ايران در خوزستان که مدتی با محمد در زندان مسجد سليمان و کارون بود می گويد: « من در زندان با محمد  رالا آشنا شدم. خودم از سال 1359 تا 1362 به مدت 2 سال در زندان کارون حبس کشيدم. سال 1360 موقعيکه من را به زندانِ سپاهِ مسجد سليمان بردند محمد رالا و کيانوش بهادری و نوذر آنجا بودند. زندان وسط يک کوه بود. زندان مسجدسليمان 2 ساختمان داشت که بغل هم بودند. هفت هشت تا اتاق داشت که اتاقهای بالا را زندانيان سياسی اشغال کرده بودند که درهايش معمولا قفل بود و در طبقهی پائين زندانيان عادی بودند که درِ اتاقها معمولا باز بود. من و محمد در 2 بند مختلف بوديم (وی در بند زندانيان عادی يا زندانيان مشکوک الهويه بود) اما با هم و ديگران واليبال بازی می کرديم. محمد خيلی اهل ورزش بود. به خاطر اينکه هويتش را عادی و غير سياسی بروز دهد در جمع با توپ مسخره بازی در می آورد. من ابتدا نمی شناختمش و نمی دانستم سياسی است و کارهايش به نظرم مسخره می آمد. اما کم کم که با او آشنا شدم و به هم اطمينان پيدا کرديم فهميدم برای رد گم کردن اين کارها را می کند. حتا در آن زمان که نقش يک آدم معمولی را بازی ميکرد آدم می فهميد که يک انسان والاست و محبتش در دل گُل می کرد.
 
 بعد از اينکه به کارون اهواز منتقل شدم محمد رالا را نيز به کارون منتقل کردند. فکر می کنم برای اولين بار در مهر سال  1361  به زندان کارون اهواز منتقل شد و 3 تا 5 ماه آنجا ماند. وقتی محمد را به کارون آوردند به علت فشار زياد رژيم روی زندانيان، عدهای می بريدند و تواب ميشدند. محمد به بچه هاهشدار می داد که حواستان جمع باشد و به سادگی به همه اطمينان نکنيد.
 
قبل از اينکه ما به کارون بياييم، تورج بهگام و بهنام ايثاری هم آنجا بودند. ما ازطريق بهنام وتورج و يکی ديگر فهميديم که، «محمد از بچه های خوب اتحاديه است!». بهنام ايثاری قبل ازاينکه خودرا به دشمن بفروشد هويت محمد را برای ما رو کرد. آن زمان و امروز بيش از آن زمان از اين کار بدم آمد زيرا از لحاظ حفظ امنيت رفقا کار بسيار اشتباهی بود. هر کدام از ما می توانستيم زير شکنجه بشکنيم و نتوانيم اسرار رفقايمان را حفظ کنيم. هر چند بايد هميشه سَر داد و سِر نداد اما در مبارزهی سخت و پرپيچ و خم انقلابی که با دشمنی بيرحم روبرو هستيم نمی توانيم بر پايهی اين فرض جلو برويم که همه هميشه بر اين اصل استوار خواهند ماند. پس نبايد اطلاعاتی را که لازم نيست به کسی بدهيم (چه درون زندان و چه بيرون زندان) و چه بپرسيم. در هر حال  آشکار کردن هويت محمد برای من و بقيهی زنداينان توسط اينها کار بسيار بدی بود. با وجود اين من آگاهانه سعی کردم همان هويت ساختگی محمد را تقويت و تائيد کنم. با اين وجود محمد رالا که از آشکار شدن هويتش بی خبربود هنوز نقش زندانی عادی را بازی می کرد.
 
موقعيکه من وارد زندان مسجدسليمان شدم هنوز هويت محمد رو نشده بود تا اينکه علی گلگيری را دستگير کردند. علی هم مثل من در همان سن 18-19 سالگی به اتحاديه پيوسته بود و در قيام آمل هم شرکت کرده بود. در زندان شنيده بودم که پس از ضربهی سال 1361 به اتحاديه کمونيستها و شک به رهبری علی انگيزه خود را از دست داده و بسيار بی بند و بار شده است – به اين معنا که در اهواز علنا رفت و آمد می کرد و اصلا تلاش نداشت مخفی شود. اواخر سال 62 يا اوايل 63 دستگير شد. او را به زندان مسجدسليمان آوردند. محمد قبل ازاينکه او را به زندان بياورند می دانست که علی را دستگير کرده اند. اينکه چگونه می دانست من نفهميدم. محمد رالا به من گفت که علی را دستگير کردهاند و او (محمد) زياد نسبت به علی خوشبين نيست. اما کاملا مطمئن نبود که علی خراب کرده است. بالاخره روز موعود رسيد. جريان بازجوئی را محمد برای من شرح داد که خلاصهاش اين بود که وقتی وارد اتاق بازجوئی شد دادستان رشيدی ( که هم دادستان بود و هم بازجو) و علی را در آنجا ديد و پس از مدتی علی نه تنها فعاليتها و نقش محمد در مسجد سليمان بلکه فعاليتهای گذشتهی محمد در دوران کنفدراسيون را که احتمالا قبل از دستگيری از دهان اين و آن شنيده بود (طبق معمول از طرف کسانی که اصلِ «اضافه نپرسيد و اضافه نگوئيد» را رعايت نکرده بودند) برای رشيدی نقل کرد.
 
محمد را يکی دو جلسه ديگر برای بازجوئی بردند. ديگه برای محمد روشن شد که جز اعدام سرنوشت ديگری نخواهد داشت. طبق تجارب ديگر مشخص بود که ظرف 2 ماه آينده اعدام خواهد شد و همين اتفاق هم افتاد. خودمحمد اين پيش بينی را کرد و با ما در ميان گذاشت. تابستان بود و بچه ها با شلوار راحتی و زير پوش در بند راه می رفتند و حتا با همان زيرپوش و شلوارِ راحتی به اتاق بازجوئی می رفتند. اما هر وقت محمد را صدا می کردند محمد فورا لباس رسمی اش را می پوشيد و امکان نداشت با شلوارِ راحتی برود چون احتمال می داد که برای اعدام ببرندش. وقتی صدايش می کردند با لباس رسمی می رفت تا به دشمن آمادگی و ايستادگی اش را نشان دهد. هميشه با نهايت سربلندی در مقابل اينان می ايستاد. در ضمن دوست نداشت وقتی جسدش را تحويل خانواده اش می دهند در لباس بدی باشد و تاثير بد روی خانواده اش بگذارد. باور کن هر فرد انقلابی هر چقدر هم محکم باشد و بداند که اعدامش نزديک است بالاخره مقداری در روحيه و رفتارش بروز پيدا می کند. اما در مورد محمد احساس نمی کرديم. با چنان روحيهی بالائی با بچهها حرف می زد و شوخی و بگو بخند می کرد که فکر نمی کردی می داند که دشمن به زودی به قتلش خواهد رساند. حتا در مورد اينکه هنگام اعدام چطور بايستد وارد بحث و شوخی و گفتگو می شد. فضائی را بوجود آورده بود که همه جرات کنند و به مرگ خويش بدست دشمن پوزخند بزنند. اين کار را آگاهانه می کرد تا ظرفيت مقاومت و ايستادگی را در همه بالا ببرد.
 
چون توابين در هر اطاق بودند نه تنها محمد بلکه هيچکس در جمع  بحث نمی کرد. ولی 2 نفری و سه نفری که به هم کاملا اطمينان داشتيم، محمد بحث می کرد. روزهای آخر کيف (ساک) وسايلش رومنظم کرده بود. چيزهايی را که فکرميکرد به درد بچههای ديگر می خورد به آنان داد. ساعت رولکسی داشت که به من داد. بقيه چيزها مانند شورت و جوراب و غيره را که به درد کسی نمی خورد آنچنان شسته و تميز تا کرده و در ساک گذاشته بود که وقتی به خانوادهاش می دهند از روی آن بفهمند که هنگام مرگ روحيهی افسرده نداشت. می خواست همه منجمله خانوادهاش بدانند که کمترين تزلزلی در مورد درستی راه و آرمانش نداشت.
 
اما اين را بگويم که اکثر کسانی که  سر موضع بودند (از جمله محمد) اعلام نمی کردند که ما کمونيستيم بياييد ببريد اعداممان کنيد! اين صحبت ها نبود. ولی در زندان قطب بندی شده بود. توابين با هم و  سر موضعيها که اکثريت  بودند نيز باهم در يک طرف. البته رژيم هم اين را می دانست که که با دو گروهِ سرموضعی و تواب طرف است.
 
بايد به محمد افتخار کرد. او يک رفيق واقعی بود. برای ما الگوی روحيهی بالا و ايستادگی بود. کلام من در وصف عمق آگاهی محمد به هدف و راهش و استقامت و پايداريش در مقابل دشمن قاصر است. طی آخرين روزهای قبل از اعدامش، من و محمد در يک بندبوديم. کوچکترين ترس و نگرانی از مرگ در او نمی ديدم. نمی گويم او تنها کسی بود که اين خصلت را داشت. خيليهای ديگر اينگونه بودند اما محمد را را به چشم ديدم. فکرش دور و بر مرگ نمی چرخيد. مشغلهاش اين بود که تا آخرين لحظات زندگيش به عنوان يک کمونيست بر اطرافيان و جهان خارج از زندان تاثير بگذارد. حتی نوع رفتنش به پای اعدام سرمشقی برای زندانيان بود. »
 
محمد الابخشی که مدتی در زندان کارون اهواز با محمد رالا بود در مورد او می گويد: «سال 1361 محمد رالا را به اتاق 4 بند 7 (معروف به بند سگ دونی) زندان کارون آوردند. ژوليده بود و ژاکت گشاد و مندرسی به تن داشت که نشاندهنده اين بود که رفيق محمد برای رد گم کردن ظاهر خود را چنين آراسته بود. از دادگاه کيانپارس به کارون آوردنش. در کيانپارس بشدت او را کتک زده و شکنجه داده بودند. در بند سگ دونی 55 تا 60 نفر بوديم. در يک محيط 12 متر در 12 متر.اين اتاق ها در قبل از انقلاب انبار زندان بودند ولی بزودی تبديل به بند زندان شدند. روحيهی همه بالا بود. بطوری که همبندان سرودهای انقلابی را با خود يا در جمع 2 تا 3 نفره زمزمه می کردند. محمد رالا جلو در ورودی اطراق کرد. من و يکی  از بچه های پيکار باهاش صحبت کرديم. به مجرد اينکه او شروع به صحبت کرد، روشن بود که بر خلاف ظاهر مندرسش و اعلام به دشمن که ديپلم هم ندارد، فردی تحصيل کرده و با مطالعه است و خط سياسی دارد. منطبق با سنت زندان به او گفتم حواسش جمع باشد و هويت سازمانی خود را علنا برای همه بازگو نکند. بخصوص که او بايد ظاهر مندرس خود را با محتوای صحبت هايش همطراز کند. به مجرد ورود به بند اصلا خود را نباخت. معمولا کسی که در ابتدا وارد اطاق می شد و می ديد 55 تا 60  نفر در يک جا پشت درب قفل شده ای هستند کمی جا می خورد. ولی محمد اصلا جا نخور و جو زندان اصلا او را نگرفت. خيلی سريع با محيط خود را وفق داد و بسيار عادی با ما شروع به صحبت کرد. بعد از 2 يا 3 هفته رفيق محمد را از زندان کارون بردند.عدم ترس و نگرانی در محمد خيلی برجسته بود. از زندان و اسارت واهمه نداشت. گويی تمامی خاطرات و تجارب زندانيان سياسی شاه را با گوشت و پوست خود در زمان مبارزاتش در کنفدراسيون با دقت خوانده و فرا گرفته بود و آنها را برای توشه راه امروزش در ذهنش ذخيره کرده بود. بعد از مدتی تختی  به او داده شد. چندی نگذشت که شروع کرديم روی اوضاع سياسی صحبت کردن. محمد به تاريخ مبارزات مردم ايران خيلی مسلط بود. بخصوص روی نقش ارتجاعی مشروعه خواهان ( شيخ فضل الله نوری و شرکا) از يک طرف و مشروطه خواهان (ستار و باقر خان) از طرف ديگر. محمد نقش ارتجاعی جناح بهشتی و حزب جمهوری اسلامی را همچون جريان مشروعه چيان شيخ فضل الله نوری و شرکا و يا  آيت الله کاشانی در کودتای سال 32 در بعد از انقلاب 57 می ديد.
 
بسيار روشن بود که با دقت خاصی عميقا دراين باره مطالعه کرده بود. خيلی زود با همه دوست می شد. آن موقع اتحاديهی کمونيست ها می گفت دو جناح در حکومت است: بنی صدر و بهشتي( ليبرالها و ارتجاعيون). محمد هم طبق خط اتحاديه می گفت نبايد گذاشت دولت بنی صدر به عنوان نماينده بورژوازی ملی ليبرال سرنگون بشود. نبايد اشتباه حزب توده در سالهای ملی شدن صنعت نفت به رهبری دکتر مصدق را تکرار کرد. ولی موقعی که بحث می کرد نتيجهی بحث اش سرنگون کردن کليت اين رژيم بود. به اين مفهوم که محمد معتقد بود عليرغم دفاع از گرايشات مترقی جناح بنی صدر نبايد وارد همکاری مستقيم يا دنباله روی از آن شد. در بند ما افراد طرفدار بنی صدر ( 2 تا 3 نفرکه بعد ها آزاد شدند) افراد طرفدار حزب رنجبران ايران ( 2 نفر) و چند نفر امتی (جنبش مسلمانان مبارز) طرفدار دکتر حبيب الله پيمان که با حزب توده و فدائيان اکثريت همکاری می کردند هم بودند. امتيها و تودهای معتقد بودند بايد با جناح بهشتی عليه بنی صدر متحد شد و رفقای طرفدار حزب رنجبران در زندان بر خلاف امتيها و تودهايها استدلال می کردند که بايد از جناح بنی صدرحمايت کرد و وارد همکاری عملی با آن شد. در بحث ها و مجادلات داخل زندان فرق محتوای بحث اتحاديه با رنجبران روشن بود چون اتحاديه به سرنگونی کليت رژيم جمهوری اسلامی معتقد بود. من و محمد سه هفته در کارون با هم بوديم. سه هفته پرافتخارو مملو از مبارزه و مقاومت و ايستادگی. محمد هنوز حکم نداشت. من خودم از طرفداران آرمان مستضعفين و شريعتی بودم. ولی بيشتر ما (آرمان مستضعفين) با خط 3 نزديک بوديم. من هنوزچپ نشده بودم. پروسه تحولات فکری و خطی من بسيار طولانی بود و حتی به دوران بعد از آزادی از زندان می رسد. من از سال 56 ابتدا با نظرات شريعتی آشنا شدم. ولی اکثر طرفداران شريعتی، از جمله من، بعد از انقلاب دچار بحران نظری شدند و انشعابات متعددی درما بوجود آمد، منجمله پديدار شدن گروه امتی ها يا ارشادی ها يا آرمانيها که که ابتدا همه يکی بودند ولی بعد از انقلاب در ارتباط با طرفداری يا عدم طرفداری از جمهوری اسلامی از هم جدا شدند. مثلا گروه آرمان مستضعفين شوروی را سوسيال امپرياليسم می دانست ولی امتيها همانند حزب توده شوروی را سوسياليستی می دانستند. به نوعی گروه آرمان مستضعفين نظراتش شبيه و تحت تاثير خط 3 در ابتدای انقلاب بود. من بعد از پيروزی انقلاب علاوه بر خواندن مقالات شريعتی و نوشته های گروه آرمان مستضعفين، نشرياتی  همچون حقيقت، پيکار، ررزمندگان، راه کارگر، کار اقليت، اکثريت و حزب توده و غيره را هم می خواندم و کم کم به سبب تحقيق و واکاوی تعقلی و آگاهانه اوليه گرايشات علمی راديکال (چپی) در نظرات من نمودار شد.
 
محمد به خطش خيلی مسلط بود. باهاش بحث کردن، از پس او برآمدن و نظراتش را به چالش گرفتن کار سختی بود. بچه پاکی بود. من و محمد در برخی مواضع  کليدی با هم همنظر نبوديم و متضاد فکر می کرديم. مثلا در برخورد با جناح بنی صدر( بورژوازی ملی ليبرال- از ديد رفيق محمد) يا بر سر بافت اقتصادی جامعه ايران که محمد معتقد به نيمه فئودال - نيمه مستعمره بود و من معتقد به ساختار مسلط بورژوا کمپرادوری ايران ( سرمايه داری وابسته ) بودم و برای همين دو جناح بنی صدر و بهشتی را ارتجاعی و تضادشان را تضاد درونی حاکمان دولت بورژوا کمپرادر وابسته به امپرياليسم می ديدم. عليرغم اختلافات خطی و سياسی رفيق محمد فوق العاده فروتن و افتاده بود. و به دل می نشست. از ايزوله کردن افراد خطوط ديگر در جمع به خاطر مقاصد سکتاريستی آگاهانه امتناع می ورزيد. البته نظرات مشترکی نيز بين ما موجود بود ولی گذشته از اينکه همگی ما زندانيان ( سوای تعلقات سياسي- خطی به هر يک از گروه ها و سازمان ها) از توهمات و نظرات غير علمی خود در ارتباط با چگونگی پيشروی انقلاب، برخورد التقاطی به حاکميت و نداشتن راه حل علمی مشخص برای کسب قدرت سياسی و نيز عدم گسست با نظرات غير علمی مان رنج می برديم، يک چيز بين همه ما زندانيان سر موضعی مشترک بود. و  آن چيزی مگر اعتقاد راسخ به ادامه مبارزه تا به آخر با اين نظام ارتجاعی و پيدا کردن راه پيشروی انقلاب و شکست دشمن نبود.
 
*اين يادنامه بر مبنای خاطرات رفقای مختلف نگاشته شده است. به دليل گذشت زمان ممکنست برخی تاريخ ها در اين خاطرات دقيق نباشند.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر