۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

هر کس دير يا زود خواهد مرد! مسئله اين است که چگونه و برای چه هدفی زندگی می کنيم؟

هر کس دير يا زود خواهد مرد! مسئله اين است که چگونه و برای چه هدفی زندگی می کنيم؟


از: باب آواکيان


به نقل ازمقاله نشخوارهاوکلنجارهای فکری: درباره اهميت ماترياليسم مارکسيستی،کمونيسم به مثابه علم، فعاليت انقلابی معنادار و زندگی معنادار.



زندگی هدفمند: تجارب گوناگون، نگرش های خودبخودی متفاوت و جهان بينی های اساسا متفاوت

دو واقعيت مرتبط با موضوع مورد بحث تاثير فوق العاده ای بر زندگی انسان، روابط ميان انسان ها و افکار انسان ها دارند. اول اينکه همه می ميرند و ديگر اينکه انسان ها نه تنها به آن آگاهند بلکه نسبت به آن هشيارند. هدفم اين نيست که حرف های «اگزيستانسيالی» بزنم يا نگرش فلسفی اگزيستاسياليستی در پيش بگيرم اما قدری شکافتن اين مسئله ارزشمند است. چرا اين موضوع را طرح می کنم؟ در اغلب ادبيات اگزيستانسياليستی و بسياری نوشته هائی که تلاش می کنند با «طنزها و تراژدی های عميق زندگی» دست و پنجه نرم کنند اين تضاد که انسان ها موجودات زنده هستند اما می ميرند و انسان ها به اين موضوع آگاهند يکی از موضوعات برجسته و پديده ای مهم است که آدم ها سعی می کنند حلاجی کنند. در فلسفه اينطور است ولی در هنر هم بازتاب زياد دارد. بخصوص در جامعه ای که افراد جزئی لاينفک از واقعيت مادی هستند اما به معنای ايدئولوژيک تاکيد زيادی بر «فرد» گذاشته می شود (بخصوص در جامعه آمريکا و امپرياليسم آمريکا) عجيب نيست که مرگ آدم ها و آگاهی آنان به اين مسئله نقش برجسته ای در فرهنگ جامعه بازی می کند.

اين يکی از عناصر اصلی دين و درک و توضيحات مردم از مقوله دين است و خيلی ها نياز به دين را از اين دريچه توضيح می دهند. بعضی ها حتا می گويند دين هميشه خواهد بود زيرا آدم ها هميشه نيازمند طريقی برای حل مسئله مرگ خواهند بود. منظور فقط مرگ خودشان نيست بلکه شايد مهمتر از آن مرگ عزيزانشان.....

هرچند مرگ انسان امری جهانشمول است (به اين معنا که همه می ميرند) اما همه دارای يک نقطه نظر در مورد مرگ نيستند: آدم ها بدليل آنکه در شرايط اجتماعی متفاوت زندگی می کنند دارای تجارب و نقطه نظرات متفاوت در مورد انواع و اقسام پديده ها هستند و مرگ هم يکی از آن هاست.

در اين رابطه يکی از حرف های آخر مائو به ذهنم می رسد. فکر می کنم در نامه ای به چيان چين است که می نويسد از طريق انقلاب در چين به مثابه بخشی از انقلاب جهانی به چه هدفی می خواست دست يابد و به چه موانعی برخورده است. در آنجا جمله ای دارد به اين مضمون که «حيات انسان متناهی ، انقلاب لايتناهی است». البته فکر نمی کنم منظورش اين بود که انقلاب به معنای واقعی کلمه لايتناهی است زيرا مائو آنقدر ماترياليست بود که بداند وجود بشر به اين شکل، يعنی به مثابه يکی از انواع موجودات، لايتناهی نيست. ... در هر حال در بُعدی که مائو داشت در مورد انسان و جامعه انسانی صحبت می کرد اشاره اش به اين تضاد بود که افراد می توانند نقش معينی بازی کنند (بخصوص اگر نسبت به ضرورت انقلاب آگاه شوند و مشخص تر اينکه بينش و متد کمونيسم را اتخاذ کنند می توانند به دگرگونی راديکال جامعه بشری خدمات بزرگی کنند) اما در هر حالت نقش و خدماتشان محدود خواهد بود – نه فقط به دليل توانائی ها و نقصان هايشان و موقعيت هايشان بلکه همچنين به دليل اين واقعيت که حيات انسان متناهی است و آدم ها صرفا چند دهه زندگی می کنند. حال آنکه انقلاب (يعنی، نه تنها سرنگونی طبقات استثمارگر بلکه حتا بسيار فراتر از آن در جامعه کمونيستی ضرروت دگرگونی مداوم جامعه) مرتبا طرح خواهد شد و موجودات بشر مرتبا و با درجات متفاوتی از آگاهی در رابطه با آن عمل خواهند کرد. پس معنای اساسی گفته مائو در رابطه با جامعه بشری اين است که حيات انسان متناهی و انقلاب لايتناهی است.

اين امر چالش اخلاقی و به قولی چالش روحی بزرگی يا چالشی در رابطه با جهت گيری آدم پيش می کشد. بله همه ی انسان ها حيات نسبتا کوتاهی خواهند داشت بخصوص اگر آن را با حيات کيهان مقايسه کنيم. طی هزاران سال طول عمر انسان زيادتر شده است با اين وصف هنوز نسبتا کوتاه است. اما واقعيت اين است که (در اين چارچوب متناهی ) عمر فرد کوتاه تر باشد يا بلندتر در هر حالت وقف اين يا آن هدف است. اين عمر توسط عواملی بزرگتر و مستقل از اراده فرد شکل خواهد گرفت اما سوال اينجاست که هر فرد (و همچنين در ابعادی بزرگتر، هر طبقه اجتماعی) چگونه با تضادهائی که اوضاع را شکل می دهد روبرو می شود و بر آن ها تاثير می گذارد. آدم ها در رابطه با زندگی خود آرزوهای آگاهانه و تصميم گيری آگاهانه دارند – برحسب اينکه چه چيزی را ضروری، ممکن و مطلوب می دانند. انقلاب چيزی خارج از تجربه بشر يا خارج از وجود مادی بشر نيست. به عبارت ديگر، انسان ها هستند که انقلاب می کنند. وقتی گفته می شود «انقلاب لايتناهی است» به معنای آن نيست که يک نيروی ماوراء الطبيعه ای به نام «انقلاب» هست يا چيزی مثل طبيعت آگاه يا تاريخ آگاه که بر حسب تقدير پيشروی می کند. خير! اين مردم هستند که انقلاب می کنند و بر پايه معينی دست به اين کار می زنند. به اين معنا که بقول مارکس: انسان ها تاريخ را می سازند اما نه هر طور که مايلند بلکه بر پايه شرايط مادی معينی که از نسل های قبل به ارث رسيده است و فارغ از اراده ی فرديشان چنين می کنند. اما در اين چارچوب، آدم ها دارای امکان انتخاب و تصميم گيری آگاهانه در مورد اينکه با زندگی خود چه خواهند کرد دارند و هر چه در مورد جهان و تضادهائی که جهان را شکل می دهند و اين تضادها چگونه حرکت کرده و تغيير می کنند، آگاه تر شوند، تصميمشان در مورد اينکه با زندگی خود چه خواهند کرد نيز آگاهانه تر می شود....

جوانان سياه گتوهای آمريکا انتظار طول عمری بيش از 21 سال ندارند.

جورج جکسون هنگام صحبت در مورد انقلاب به اين واقعيت اشاره کرده و تاکيد می کند که تدريجگرائی هرگز نمی تواند برای اين جوانان جذاب باشد – يعنی اين ايده که انقلاب در آينده ای دوردست رخ خواهد داد برای برده ای که نمی داند آيا تا فردا زنده است يا خير بی معنی است. اين تضادی بسيار مهم و سخت است که حزب ما مرتبا درگير آن است. اما چيزی که می خواهم در اينجا تاکيد کنم اين است که اين نقطه نظر (که بيش از 21 سال زنده نيستيم پس مهم نيست) نقطه نظری خودبخودی است که از تجربه اجتماعی خاصی بر ميخيزد. يعنی دليل تفاوت فکری يک فيلسوف اگزيستانسياليست و جوانان عضو گانگسترهای گتو در مورد مرگ و زندگی اسرار آميز نيست. اين تفاوت از تجارب اجتماعی متفاوت بر ميخيزد. ...

... اين جوانان انتظار عمری بيش از 21 سال ندارند و برايشان مهم نيست. اين را مقايسه کنيد با نقطه نظر و رويکرد فردی از طبقات ميانی در مورد مرگ و زندگی – فردی خوب که دست به هر کاری می زند تا عمرش را دو سال، سه ماه، شش روز ... يا هر چی بيشتر کند. ورزش می کند، رژيم غذائی اش را رعايت می کند و غيره. نمی گويم که آدم بايد نسبت به سلامت و فيت بودن خود و عمر طولانی داشتن بی خيال باشد. در اين بحث کميت زندگی جائی ندارد.بلکه نکته در آن است که کميت اصلا به اندازه کيفيت زندگی اهميت ندارد. منظور از کيفيت زندگی آن است که آدم برای چه زندگی می کند. اما طبقات اجتماعی، گروه های اجتماعی متفاوت در جامعه که دارای تجارب اجتماعی متفاوت هستند نقطه نظرات متفاوتی نسبت به اين مسئله دارند. بدون اينکه به تقليل گرائی و ماترياليسم مکانيکی بيفتيم بايد بگويم که اين تفاوت ها در نهايت منطبق است بر تجارب اجتماعی متفاوت.يا جوانانی که جان خود را در مبارزات و جنگ ها می بازند را در نظر بگيريم. اينان در بسياری مواقع (بخصوص امروزه) با کمال ميل در راه هائی جان می دهند که اهداف بدی دارند و يا در بهترين حالت بن بست اند. اما از سوی ديگر تجربه تاريخی (و تجارب جاری) نشان داده است که بسياری نيز در راه رهائی بخش جان بازی می کنند. خيلی ها در ابعاد «شخصی» جان بازی می کنند. مانند پدران و مادرانی که می گويند «به هر قيمتی شده بايد از فرزندان خود حفاظت کرد». برخی اوقات اين به روشی الهام بخش انجام می شود و برخی اوقات خير. اما در کل ما با اين پديده مهم روبرو هستيم که آدم ها برای وقف زندگی خود و حتا جان بازی در خدمت اين يا آن هدف (برخی اوقات اهداف بسيار منفی و برخی اوقات بسيار مثبت) آگاهانه تصميم گيری می کنند. اين تصميم گيری در ارتباط «تنگاتنگ» با تجربه اجتماعی صورت می گيرد با اين وجود پروسه تصميم گيری آگاهانه است.

بنابراين، انسان ها می ميرند و نسبت به آن آگاهند. اما اين واقعيت، اول و آخر ماجرا نيست. واقعيت بسيار بزرگتر ديگری هم هست که منتج از تجربه اجتماعی و تجارب فردی درجه دوم اما مهم است. ... اين يک واقعيت مادی است اما اين واقعيت مادی چيزی است که آدم ها به طرق گوناگون به آن می نگرند و تحت شرايط متفاوت و تجارب مختلف نسبت به آن آگاهانه رفتار می کنند.

در مقاله «دخالتگری در جهان به مثابه پيشاهنگ آينده» نکته ای گفتم که به موضوع مورد بحث مربوط است. هنگام آغاز جنگ خلق در چين مائو بر اهميت جذب کسانی که آنان را «عناصر شجاع» می خواند تاکيد می کرد. مائو می گفت اين ها از مردن نمی ترسند و حاضرند خطر کنند. شبيه چيزی که باب ديلان در آوازش می خواند: «وقتی هيچ نداری برای از دست دادن هم هيچی نداری». بگذاريد تاکيد کنم که اين حرف به معنای آن نيست که کمونيست ها ارزشی برای زندگی توده های مردم قائل نيستند. اتفاقا بالعکس. همانطور که مائو می گفت: در اين دنيا مردم از هر چيزی گرانبهاترند. اما واقعيت آن است که الف) هيچ کس از مرگ نمی تواند فرار کند و حيات آدم ها و حتا مرگشان دارای اين يا آن محتوا بوده و به اين يا آن حساب خواهد بود تراژدی آن است که آدم ها جان خود را در راهی بدهند که نهايتا بن بست است و يا در خدمت اهداف بد است. البته جانباختن هر فردی حتا برای هدفی رهائی بخش نيز سنگين است. همانطور که مائو شاعرانه و نافذ فرموله کرد: مردن در خدمت امپرياليست ها و مرتجعين سبک تر از پر کاه است. مردن برای مردم سنگين تر از کوه است. در سوگ رفيق داميان گارسيا نيز من اين جهت گيری را تاکيد کردم. چه مرگ زودرس باشد يا ديررس مهم ترين چيز محتوای زندگی آدم هاست -- کيفيت زندگيشان و اينکه وقف چيست و نهايتا آن را در چه راهی گذرانده اند و برای چه زيسته اند. اين است که به زندگی آدم ها که نسبت به وجود لايتناهی ماده ی در حال حرکت بسيار کوتاه است، معنا می دهد.

سئوال اين است که آيا انسان ها (يا حداقل برخی از آن ها) برای تسلی نياز به واقعيت تحريف شده بخصوص در شکل اختراع خدايان يا ديگر موجودات و نيروهای ماوراء الطبيعه دارند يا اينکه می توانيم ( و بايد) با واقعيت آنطور که هست روبرو شويم. اين يک نکته اساسی در جهت گيری ايدئولوژيک و مبارزه ايدئولوژيک است. آيا می توانيم و بايد با واقعيت آنطور که هست روبرو شويم؟ آيا انسان می تواند بواقع زندگی ای سراسر از معنا و هدف داشته داشته باشد؟ آيا اين امر به بهترين وجه از طريق روياروئی با واقعيت آنطور که هست و پتانسيلی که درونش برای تغيير است و تلاش برای تغيير آن بدست نمی آيد؟ يا اينکه به جای اين، در تلاش برای فراهم کردن تسلی دروغين و در نهايت محکوم به شکست در مورد مرگ و مهمتر از آن در مورد زندگی اکثريت مردم جهان که در شرايط کنونی تحت سلطه نظام امپرياليستی و روابط ستم و استثمار هيچ بهره ای از غنا نبرده است (منظورم از غنا معنای پولی آن نيست بلکه به معنای کامل بودن و يا به قولی انسانيت زندگيشان است)به ورطه ی اختراعات، تاريک انديشی و تحريف واقعيت سقوط کنيم؟ بله سقوط کنيم. اين واژه را آگاهانه استفاده کردم.

با اين تضاد خيره کننده که از يک سو، حيات اکثريت انسان ها به خاک کشيده می شود و در شرايط کاملا فلاکت باری زندگی می کنند و از سوی ديگر، زندگيشان می تواند کاملا دگرگون شود و جهان بطور کلی می تواند جهانی بنيادا متفاوت و بهتر شود؛ چه بايد کرد؟ جهت گيری ما در باره اين تضاد چه بايد باشد و در مورد آن چه بايد بکنيم؟ آيا به دليل اينکه زندگی ها کوتاه است و همه انسان ها می ميرند و آن را می دانيم از فداکاری های ضروری برای تغيير بنيادين و بهتر کردن زندگی بشر پرهيز کنيم؟ يا اينکه آگاهانه تر و مشتاق تر زندگی خود را وقف اهداف رهائی بخش انقلاب کمونيستی کنيم و به معنائی بزرگتر جان خود را برايش بدهيم؟

ما نمی توانيم اين واقعيت را که حيات انسان ها متناهی است عوض کنيم. ما نمی توانيم اين واقعيت را که انسان ها نسبت به اين امر آگاهند را عوض کنيم. (و اگر نسبت به ان آگاه نبودند زندگی ها بسيار فقيرانه تر از اين ها می بود زيرا آگاهی شان نسبت به بسياری مسائل بسيار محدودتر می بود. ) آنچه ما می توانيم عوض کنيم و دارای معنای عظيمی است آن است که با حياتی که داريم چه می کنيم. ...










هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر