۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

دولت، ايدئولوژی و ديكتاتوری پرولتاريا

دولت، ايدئولوژی و ديكتاتوری پرولتاريا


کند و كاو در سنتز نوين (5)

پرسش و پاسخ با م. پرتو

پرسش: آيا دولت سوسياليستی نياز به ايدئولوژی رسمی دارد؟ دولت های سوسياليستی گذشته در اين زمينه دچار چه اشتباهاتی شدند؟ آيا قرار است ما نيز مانند جمهوری اسلامی كه مراسم مذهبی را به مردم تحميل می كند، مراسم های خود مانند برگزاری اول ماه مه، هشت مارس، ورزش صبحگاهی با سرود انترناسيونال و غيره را به مردم تحميل كنيم؟ بطور كلی رابطه حزب و دولت در جامعهی تحت ديكتاتوری پرولتاريا چيست؟

پاسخ: سنتز نوين مقولههای حزب و دولت را حذف نمی کند بلكه  با ارائه درك كاملتر، عميقتر و صحيحتر از اين مقوله ها، آنها را  زندهتر، ديناميکتر يعنی دگرگون شوندهتر و دگرگون کنندهتر طرح می كند. دولت ديکتاتوری پرولتاريا نبايد دارای ايدئولوژی رسمی باشد.

دولتِ سوسياليستی دارای ايدئولوژی رسمی مقولهی غلطی است. اما چرا؟ اغلب کسانی که در جنبش چپ بوده اند بيشتر از اينکه چرائی غلط بودن آن را بفهمند از اين مسئله فقط شکايت می کنند. نمی گويند چرا غلط است. اشکال اين مسئله فقط اين نيست که دولت سوسياليستی را خفقان آور می کند. اشکالش اين است که بازتابِ واقعيتِ جامعه نيست.

 همانگونه که در بخشهای قبل گفتم ايدئولوژی تجربه زندگی و آمال يک گروهبندی طبقاتی معين در جامعه است. رسمی كردن آن در جامعه مانند آن است که بگوئيم تجربهی زندگي و آمالی که به اين گروه طبقاتی «وحی» شده است و بطور «ازلی و ابدی» با وی است تبديل به آگاهی کل جامعه شده و تبديل به ايدئولوژی رسمی دولت شود! اين غلط است زيرا واقعيت ندارد. وقتی دولت سوسياليستی اعلام كند كه دارای ايدئولوژی پرولتری است يعنی اينکه اين ايدئولوژی کلِ آحاد جامعه است و اين واقعيت ندارد.

اولا، ايدئولوژی متعلق به هر کس كه باشد، محدود و تنگ است زيرا علمی نيست. ثانيا، اينکه ايدئولوژی پرولتری می تواند عامل مثبتی در کنار انقلاب پرولتری باشد به معنای آن نيست که بايد آن را بعنوان حقيقتی ناب نهادينه کرد. برای درك بيشتر اين مسئله بايد مُدلی را مورد بررسی قرار داد. مثلا در بحث های لوکاچ ايدئولوژی پرولتری يعنی حقيقت ناب. تبديل ايدئولوژی پرولتری به ايدئولوژی دولت مانند اين است که شيوهی نفس کشيدن خود را تبديل به حقيقتِ جامعه کنيم. اشتباه جنبش کمونيستی آن بود که فکر می کرد اين حقيقت است؛ حقيت خوبی هم هست پس ديگر چه می خواهيم؟. كافيست ما در راس جامعه بنشينيم و نفس کشيدن خود را تبديل به حقيقت جامعه کنيم!

اِشكالِ چنين ديدگاهی اين است که ديد غلطی از سوخت و ساز جامعه ارائه می دهد. اين ديد منطبق بر واقعيت جامعه نيست.ديد غلط از آگاهی و از ايدئولوژی است. اين ديد ذهنی گرايانه است. مثلا، بر مبنای اين مُدل بايد بخش بزرگی از خرده بورژوازی در جامعه سوسياليستی را سوسياليست و کمونيست حساب کنيم!.

در ايدئولوژی آلمانی نيز مارکس ايدئولوژی دولتی را ضروری می داند. درکی كه مارکس از پرولتاريا و ايدئولوژی وی داشت اين مسئله را برايش الزام آور كرد. بايد بدانيم كه مارکس در جريان تلاش برای يافتن درک درست مرتکب اين اشتباه می شود. سنتز نوين اين اشتباه را تصحيح می کند. بايد اين اشتباه را آنگونه كه سنتز نوين تصحيح می كند بر طرف كرد نه با افتادن به ايدئولوژی بورژوا-دموکراتيک. مشکل ايدئولوژی رسمی دولتی اين است (يعنی منطبق بر واقعيت نيست) نه اينکه دولت سوسياليستی را غير دموکراتيک می کند. اگر مسئله را اينگونه نبينيم نقدمان تبديل می شود به اصلاحيه ای دموکراتيک بر دولت دگماتيک. در حاليکه می خواهيم دولتهای سوسياليستی آينده را بر مبنای درک علمی از جامعهی سوسياليستی تبديل به دولتهای ديناميک يعنی دگرگون کننده و دگرگون شونده کنيم. اگر چنين نکنيم نقدمان محدود می ماند به اصلاح دگماتيسم و فشارهای استبدادی. اگر نقد درست و علمی از علل غلط بودن اين مسئله داشته باشيم آنگاه نه تنها به الگوی دولت سوسياليستی هزاران بار ديناميک تر از الگوهای گذشته بلكه به اصلاح دگماتيسم و استبداد و غيره هم دست خواهيم يافت.

پرسش: چرا دولت سوسياليستی دولت ديکتاتوری پرولتارياست و ضرورت آن چيست؟

پاسخ: پاسخ برمی گردد به موضوع جايگاه استراتژيک پرولتاريا. موقعيت پرولتاريا به اين معنا استراتژيک است که جايگاهش در سوخت و ساز جامعهی سرمايه داری منطق ساختاری سرمايه داری را آشکار می کند و ديناميک کلی جامعه را بازتاب می دهد. اين به معنای آن نيست که پرولتاريا همه جامعه را شامل می شود. پرولتاريا بخشی از جامعه است اما بخشی از جامعه است  که در سوخت و ساز سرمايه داری از جايگاه تعيين كننده ای برخوردار است.

پرسش: جايگاه استراتژيک اين طبقه چگونه راه دگرگون شدن جامعه، گذار از سرمايه داری و رسيدن به عصر كمونيسم را نشان می دهد؟ فرقش با تاكيد بر ايدئولوژی پرولتاريا به عنوان ايدئولوژی رسمی دولت سوسياليستی چيست؟ دولت سوسياليستی قدرت خود را چگونه حفظ خواهد کرد؟

پاسخ : تاكيد بر ايدئولوژی رسمی به معنای آن است که بگوييم همه سوخت و ساز جامعه همين است. عملا گروه بندی های ديگر، تفکرات ديگر و غيره محو می شوند و در پرولتاريا حل می شوند که واقعيت ندارد. اين جايگاه و اينکه بقيه هم در جاده دگرگونی جامعه حرکت می کنند پرولتاريا را نماينده آن گروهبنديهای اجتماعی ديگر نمی کند. بلکه با آنها دارای رابطه متمايز و ديالکتيکی است.  در جامعهی سوسياليستی ما با کليتی يکدست روبرو نيستيم. روشن است كه پرولتاريا دست از قدرت سياسی نمی کشد و برای حفظ قدرت مبارزه می کند. اما اين به معنای آن نيست که بقيه هم با او هستند. ادعای اينکه همه با من هستند اساسا غلط است. ديکتاتوری طبقاتی نمی تواند بر پايهی فرضی که غلط است بنا شود.

در عکس العمل به اين روش غلط  در دورانِ سوسياليسمِ موج اول از انقلابهای پرولتری گرايش کثرت گرائی بوجود آمده است. مثلا وجود احزاب بورژوائی با برنامهی بورژوائی که با حزب کمونيست برای قدرت مبارزهی انتخاباتی می کنند. هيچ چيز غير واقعيتر از اين نمی تواند باشد.

 اين نظريه فراموش می کند که در جوامع سرمايهداری کثرت گرائی نقابی است برای پوشاندن خصلت طبقاتی دولت يعنی ديکتاتوری طبقه بورژوازی. بورژوازی انحصار قدرت سياسی را در زير نقاب کثرت گرائی پنهان می کند. بورژوازی هرگز دست از انحصار بر قدرت سياسی نمی کشد اما اين را پنهان می کند. برای اولين بار در تاريخ اين لنين بود كه واقعيت عينی را در مورد دولت خودش به عنوان ديكتاتوری يك طبقه بر طبقهی ديگر به جهانيان اعلام كرد. ما نيز اين را قبول می كنيم و آشكارا اعلام می كنيم كه دولت ما ديکتاتوری طبقاتی است. از اين نظر با دولتهای بورژوائی شباهتهايی دارد ولی عمدتا شبيه آن نيست و كيفيتا با آن متفاوت است.

ايدئولوژی پرولتاريا را تبديل به ايدئولوژی كل جامعه کردن غلط است اما قدرت ديکتاتوری پرولتاريا و اِعمال اين قدرت درست است. سوال گرهی اينجاست که با اين قدرت چه می خواهيم انجام دهيم. اغلب كمونيستها در مورد شكل و نهادهای اين دولت (مانند حزب، شورا و ...)  حرف می زنند اما نمی گويند اين قدرت قرار است چه كاری انجام دهد و چگونه؟ مسئله اين است كه پرولتاريا نمی خواهد و نبايد تا ابد در راس قدرت بنشيند. بدين منظور قبل از هر چيز نبايد اعلام شود كه همهی مردم کشور، کمونيست يا سوسياليست هستند. خير! عده کمی هستند. در چارچوب اين دولت دگرگونيها و مبارزات و رقابتهای ايدئولوژيک و فکری زيادی لازم است. ديدن ضرورت اين رابطه باز هم بر ميگردد به واقعيت مادی جامعه که پرولتاريا نه همه بلکه بخشی هر چند بخش استراتژيک جامعه سرمايه داری است. پرولتاريا نمی خواهد هيچ طبقه ای را منجمله طبقهی خود را حفظ کند.همين امر، کيفيت متفاوت دولت سوسياليستی را از دولت بورژوازی ديکته می کند.

دولت برای پرولتاريا مانند وسيلهی نقليهای است برای حمل جامعه ازاين مكان به جايی كه در آن طبقات و دولت طبقاتی موجود نيست. پرولتاريا نمی خواهد تا ابد قدرت داشته باشد. اين دولتی است که هدفش زوال دولت است. بنابراين به دليل ماهيت اين هدف، پرولتاريا در راه انداختن و دامن زدن به کنش فکری و تحرک ميان گرايشات مختلف، مبارزات ايدئولوژيک و سياسی متنوع منفعت دارد. اگر پرولتاريا قدرت دولتی داشته باشد می تواند اين کنشها را با شرايط خوبی پيش ببرد.

مدل استالين اين بود که ما همه کمونيست هستيم!. اين عدم تشخيص و برسميت نشناختن واقعيت است. در جامعهی سوسياليستی اکثر مردم  کمونيست نخواهند بود بخاطر اينکه هنوز به کمونيسم نرسيده ايم! اگر کسانی که کمونيست نيستند گرايشات خود را بروز ندهند و برای افکار خود مبارزه نکنند چگونه می توان جامعه را دگرگون کرد؟ اين تضادها را بايد عميق تر فهميد.اين ماترياليسم تاريخی است. اين پداگوژی در مورد دموکراسی نيست. اگر اين واقعيت را برسميت نشناسيم، تمامی اَشکال و مقوله ها (مبارزه دو خط در حزب؛ مبارزه طبقاتی تحت سوسياليسم) تبديل به اَشکال مرده می شوند زيرا سوخت و ساز واقعی جامعه برسميت شناخته نمی شود. در واقع تمام کليدهای پيانو نواخته نمی شوند و برای نواختن ارکستر سنفونی جامعه همهی کليدها را در اختيار نداری.

اگر درک فوق به شكل يك درک علمی كامل و همه جانبه بروز کند آنگاه می توانيم ديکتاتوری پرولتاريا را بر مبنای مفاهيمی قدرتمند تر قرار دهيم. بر پايهی اين درک علمی موجوديت ديکتاتوری پرولتاريا انعطاف پذيرتر اما با دوام تر خواهد بود. ديکتاتوری پرولتاريا برای موجوديتش نه بر ارتش بلکه اساسا بايد بر پويشهای جامعه تکيه کند. اما بايد ارتش نيز داشته باشد.

پرسش: پس جنبه ديکتاتوری اين دولت چيست؟

پاسخ: جنبهی عمدهی ديكتاتوری از کف ندادن قدرت دولتی است. اين ديکتاتوری بر اقليت طبقات استثمارگر اعمال می شود ولی در کنش دوستانه با طبقات و اقشار ديگر قرار دارد. در عين همزيستی و آموختن از آنان، آنان را به طرف دگرگون شدن می راند. در تمام اين پروسه – يعنی در جريان دگرگون کردن جامعه – خود پرولتاريا نيز بايد دگرگون شود و بهتر دريابد كه اين قدرت برای چيست. پروسه ای است مملو از آموختن، تغيير دادن و انقلابي تر شدنِ خود طبقه و حزب پيشاهنگِ اين پروسهی انقلابی. پرولتاريا هر چه بهتر کار تغيير جامعه را هدايت کند بهتر به موقعيت پرولتری خود آگاه می شود.

پرولتاريا دارای موقعيت خدادادی اثبات شدهی ناب و خالص که يکبار برای هميشه در «ذات» او کاشته شده است نيست. موقعيت پرولتاريا در جامعه سوسياليستی مانند موقعيت فرفره است که فقط زمانی که تند می چرخد می تواند صاف بماند. بايد جامعه را بهم ريزد تا ايده های درست و غلط توليد شود. مردمی بوجود آيند که با اين ايده ها دست و پنجه نرم کنند. بدون اين ديناميک پرولتاريا از کجا چيزی خواهد آموخت؟ زيرا خيلی مسايل را نمی داند. اِشکالِ ديگر ايدئولوژی رسمی همين است. يعنی هيچ نمی دانی ولی فکر می کنی که می دانی.

 بنابراين ديکتاتوری پرولتاريا بايد بگذارد که جامعه در جهت دگرگونی، با سوخت و ساز خودش زندگی کند و اين جهت گيری را با اتکا به ديناميک های جامعه تضمين کند و نه عمدتا از طريق اعمال زور. البته  در شرايط مرگ و زندگی  اعمال زور هم خواهد بود. اگر در آستانه از کف دادن قدرت باشد دست به سرکوب هم خواهد زد. اما اين سرکوب هم تنها بازتابی از ديناميک دگرگونی جامعه و تابع آن خواهد بود. يعنی ديكتاتوری پرولتاريا می خواهد جامعه را روی آن جهت و جاده نگاه دارد. نمی خواهد جامعه را روی آن جاده فريز کند بلکه می خواهد در ان مسير نگاه دارد.

به دلايل فوق الذكر، دولت سوسياليستی نبايد از ايدئولوژی رسمی برخوردار باشد. اما حزب كمونيست دارای ايدئولوژی رسمی هست. حزب ايده رفتن به سوی کمونيسم را در دست می گيرد/ اعضای حزب افرادی هستند که می خواهند در آن جهت حرکت کنند. اين به معنای آن است که همه شهروندانِ کشور سوسياليستی دارای اين هدف نيستند. اما کسانی که دارای اين هدف نيستند آدمهای بدی نيستند و رابطهی ميان حزب و آنان نيز بر مبنای پروسه رفتن به سوی کمونيسم نيست. خيليها می توانند ضد کمونيست باشند و آن را اعلام کنند. وقتی اجازه داشته باشند اينها را بگويند آنگاه حزب می تواند بفهمد که توده های مردم چه فکر می کنند. حزب بايد اين صحنه را برسميت بشناسد. همه بايد بتوانند مواضعشان را جلو بگذارند. مسئله فقط تشخيص دشمنان نيست. بلکه برسميت شناختن واقعيت اين صحنهی جامعه است.

وقتی حزب و دولت در معرض انتقادهای سخت باشند می توانند از اشتباهات خود آگاه شوند و بياموزند. اين وضعيت به حزب آموزش می دهد که چگونه رهبری کند. نيروهای غير کمونيست که امکان حرکت مثبت در جهت کمونيسم دارند امکان شکوفائی خلاقيتهايشان را می يابند. مردم بدون اينکه کمونيست باشند بسوی کمونيسم حرکت خواهند کرد اما نه بدون رهبری کمونيستی. نياز به رهبرييی هست که واقعا اين ديناميک را درک کند و چنين درکی را توليد کند. درک، راه، نقشه و غيره. و زمانی که اين رهبری را توليد کردهای و آن را داری آن را برسميت می شناسی.

در سوسياليسم اين رهبری  تبديل به نهاد رسمی و برسميت شناخته شده می شود. به مثابه بخشی از پروسه، نياز به اين رهبری هست. اين واقعيتِ پروسه گذار سوسياليستی است. هر پروسه ای دارای لبهی جلوئی است. در سوسياليسم هم لبهی هدايت کننده حزب است و نه همه جامعه. گفتن اينکه همه با هم لبه هدايت کنندهاند نه حقيقت دارد و نه اينکه مفيد است.

اگر عوامل گفته شده در فوق در سنتز کهن شناخته نشوند و تصحيح نشوند جنبه های منفی  رشد کرده و خود را مشروعيت داده و تبديل به متد اداره امور می شوند.

پرسش: در گذشته دولتهای سوسياليستی در جهانی که زير سلطهی امپرياليستها بود رشتههای ارتباطی گستردهای با جهان نداشتند. اين امر از سرزندگی و طراوت آنان کم می کرد. اين معضل را چگونه بايد حل کرد؟

پاسخ: بايد طراوت بيشتری داشته باشند اما با آرايش صورت نمی توان به دولت طراوت بخشد. اين كار فقط با ماترياليسم ممکن است. يعنی با تشخيص ديناميکهای جامعه و اتکا به آن و اينکه در خارج از اين ديناميکهای داخلی به چه ديناميکی در سطح بين المللی می  تواند اتکا کند. مسلما پس از كسب قدرت شرايط – به معنای صحنهی سياست و توازن قوا - تغيير می کند. اما هنوز عصر بورژوائی در جهان است. تا زمانی که در سطح جهان طبقات هست پرولتاريا اين نقش و ماموريت را در گذار به  عصر كمونيسم بر عهده دارد و بايد به كسب قدرت در يك كشور بصورت منطقهی پايگاهی نگاه كند. مسئلهی عمده موجوديت اين دولت در بطن مبارزه جهانی است. تضادهای زيادی هست. و بايد تحول انقلابی را تسريع کند و تحولات بين المللی را انتظار کشد. پروسه ای بسيار متضاد است و از قبل تضمينی نيست. يا بايد با اين جهان رودرو شد يا انقلاب سوسياليستی را فراموش کرد.

زمانی كه قدرت سياسی در يك كشور کسب شد و سوسياليسم برقرار شد نبايد گذاشت که سرنگون شود. اين وظيفه اول است. از کف دادن آن جنايت است. اما جنايت ديگر اين است که در قدرت و رهبری بودن را ساده بگيريم و فکر کنيم که يکبار برای هميشه است. و تلاش نکنيم که اين رهبری و در قدرت بودن را دوباره و دوباره بطور توده ای و علمی به کف آوريم.

 ديکتاتوری پرولتاريا بايد ذهن و قلب توده ها را دوباره و دوباره و دوباره بدست آورد. شعار امپرياليستی "فتح ذهن و قلب مردم" برای اولين بار در دولت پرولتری واقعيت پيدا می کند اما نه بطور اتوماتيک. در سوسياليسم رهبری حزب نهادينه اما می تواند خيلی زود توخالی شود. نهادينه کردن رهبری حزب فقط به معنای اعلام ضرورت آن است و در عمل و در جريان مبارزه سياسی و ايدئولوژيک بايد مرتبا تائيد مردم را بگيرد. در اين روياروئيهای فکری و نظری با مخالفين که بايد در چارچوب دوستانه انجام شود بايد به دنبال آن باشيم که پيروز شويم. نه قلابی بلکه واقعی و علمی. بايد به دنبال يادگيری از آنها و قانع کردن آنها هم باشيم. حزب بايد افرادی داشته باشد که مرتبا ياد می گيرند و می فهمند که بايد ياد بگيرند. نه افرادی که فکر می کنند ايدئولوژی پرولتری کافی است. حزب نياز به افراد «جسم» شده ندارد بلکه افرادی می خواهد که مرتبا در حال جهش و کَنده شدن هستند. مدام جهان و خودشان را تغيير می دهند. افراد حزب تنها به اين صورت سرزنده می مانند و واقعيت را می توانند تشخيص داده و بر آن پايه عمل کنند.

نقش رهبری حزب در سوسياليسم نهادينه است اما اين هديه ای خدادادی نيست.  بلکه پروسه ايست که حزب مرتبا بايد از آن پيروز بيرون بيايد. منظور اين نيست که مسابقههای از پيش طراحی شده جلو گذارد و در آنها پيروز شود. بلکه جامعه مرتبا تضادها و افکار گوناگون و پيچيده ای را به ظهور می رساند. حزب بايد  پروسههای واقعی بحث و جدل را هدايت کند.

پرسش:  چه چيزی زوال ديکتاتوری پرولتاريا را ممکن می کند؟ کسانی هستند که می گويند دولت سوسياليستی لازم است ولی بلافاصله بايد از قدرتش كاسته شود، ضعيف شود و  زوال يابد. اينکه قدرتی در حال زوال است با چه معياری سنجيده می شود؟

پاسخ: زوال قدرت نيازمند اعمال قدرت است. نياز به اعمال قدرت بيشتر در همه عرصه هاست.  با محو  4 کليت (يعنی محو تمايزات طبقاتی، روابط توليدی استثمارگرانه، روابط اجتماعی ستمگرانه و ايده های سنتی حافظِ اين روابط) است که دولت زوال خواهد يافت. برای تحقق اين امر نياز به دولت قدرتمند پرولتری است. ما بايد خواهان دولت پرولتری قدرتمند باشيم. اصلا دولت قوی يا ضعيف به چه معناست؟ دولت بوروکراتيک نظامی دولت قوی نيست. دولت قوی دولتی است که قدرت سياسی پرولتاريا و مردم و دگرگونيهای اجتماعی را  توليد می کند. منظورمان از دولت قويتر داشتن تعداد بيشتر پاسگاه، نيروهای انتظامی و ارتش و غيره نيست. بلکه منظورمان داشتن  قدرت يا «نيرو» برای تغيير است.
 در علم فيزيک نيرو يعنی ظرفيت انجام کار؛ قدرت يعنی ايجاد دگرگونی و تغيير واقعيت. ما به اين نوع قدرت نياز داريم تا بتوانيم کشور و مهمتر از آن جهان را دگرگون کنيم. بدست آوردن قدرت، به کار بردن آن و حفظش مهم ست. اين قدرت با ايجاد تغييرات و اساسا توليد انسانهايی با افکار نوين توليد می شود. بايد قدرت دويدن در جاده ای که به سوی کمونيسم می رود را داشته باشيم. قدرت يعنی قدرت دگرگون کردن، قدرت وزنه بلند کردن. ما به دولتی نيازمنديم كه از زمين به آسمان می رسد، نه بالکعس.

می دانيم پايه مادی دولت ها وجود طبقات است. نگهبانی و حفظ طبقات قدرت است. نابود کردن آن ها هم قدرت است. اگر پرولتاريا قدرت نداشته باشد اين تمايزات طبقاتی و روابط اجتماعی ستمگرانه و افکار کهن را چگونه از بين می برد؟ با دعا که نمی توان آنها را از بين برد.

 دولت سوسياليستی يعنی صحبت كردن از نوع كيفيتا متفاوتی از قدرت كه در آن ژنرال هائی که چند کيلو مدال آويزان کرده اند سمبل قدرت نخواهند بود.  در واقع اين مدالها فتيش هستند.در واقع بيان چيزی نيستند. بجای اين ژنرال ها قدرت انقلابی مردم را خواهيم داشت. بی دليل نبود كه كمونيستهای چينی از يونيفورمها و مدال های ژنرالهای روسی متنفر بودند و از اين قبيل رفتارها دوری می جستند. يک دليلش تاريخ ارتش خلق بود که از ميان مردم و در طول جنگ خلق سی ساله برخاسته بود. اما بعد از احيای سرمايه داری در چين دن سيائو پين ارتش نوع غربی را ساخت و با همان سمبلها تزئينش کرد.

قدرت در سوسياليسم به معنای آن است که قدرت را برای دگرگونيهای انقلابی و از طريق آن توليد می کنيم. زمانی كه آنارشيستها می گويند ما از قدرت سوسياليستی نيز متنفريم مانند اين است كه بگويند از ظرفيت راه رفتن متنفريم . بله ما نيز از ظرفيت نابود کردن طبيعت توسط اتومبيل متنفريم اما از قدرت پرواز بر روی برف با وسيلهای ديگر لذت می بريم . ما در کمونيسم هم نياز به قدرت خواهيم داشت. اما نه قدرت سياسی. بلکه قدرت دگرگون کننده. در سوسياليسم اين قدرتِ دگرگون کننده در دست آن جايگاه يا آن طبقه ای است که رهائيِ نهائياش مستلزم زوال دولت و طبقهی خودش است.
 
پرسش: پس دولت قوی تر به معنای اعمال زور بيشتر  نيست؟

پاسخ: نه! دولت کيفيتا متفاوت به معنای دولتی است که ناپديد خواهد شد. پرولتاريا و تفاوتهای طبقاتی همه ناپديد خواهند شد. اين جهت گيری و برنامه بايد از پشتوانهی قدرت برخوردار گردد تا پياده شود. برای زوال دولت نيز نياز به قدرت است. چطور ممکنست اين كار را بدون قدرت متحقق کرد. بدون قدرتِ برخاستن از جای خود و خروج ازاتاق چگونه می توان ناپديد شد.

پرسش: برخيها در جمعبندی از اشتباهات دولتهای سوسياليستی قرن بيستم می گويند آنها بيان ديكتاتوری طبقه نبودند بلكه ديكتاتوری حزب بودند يا تروتسكيستها كه عامل شكست را روی آوری آن دولتها به نظام بوروكراتيك می دانند. اشكال اين ارزيابی ها چيست؟

پاسخ: اولا «ديکتاتوری حزب» ممکن نيست. زيرا هر قدرتی از ماهيت طبقاتی برخوردار است. «ديكتاتوری حزب» هم سرانجام از خصلت طبقاتی برخوردار است. هيچ ديكتاتوری ماورای طبقات موجود نيست. ثانيا، بوروکراسی نيز بدون وجود طبقات غير ممکنست. بوروكراسی خود يکی از تبارزات وجود تقسيمات طبقاتی است. وجود اين تمايزات فاکتوری مهم است. در درجه نخست بايد اين تقسيمات طبقاتی و تبعات آن را فهميد. بايد درک کرد که معنای تقسيم اجتماعی کار چيست. مفهوم بوروکراسی بدون طبقات مفهومی بورژوائی است. شناخت ماترياليستی عينی نيست. توهم است.

طی 5 هزار سال گذشته در جهان که با حاكميت طبقاتی رقم خورده است هيچ بوروکراسيای بدون وجود طبقات نبوده است. بوروکراسی که از آسمان نيامده و با طبقه ازدواج نکرده است. چنين چيزی ممکن نيست. بوروکراسی بازتاب تقسيمات طبقاتی است؛ عملکرد آن است و در خدمت آن است.

 درك تروتسكيستها اين است كه در جامعه سوسياليستی طبقات نيست اما بوروکراسی هست و اگر آن را از ميان برداريم همه خوشبخت می شوند. اين غلط اندر غلط است. زيرا بهيچوجه واقعی نيست؛ مبتنی بر وجود تقسيم طبقاتی نيست؛ بنابراين خيال پردازی اتوپيک است. اين خيالپردازی خرده بورژوائی است که سرشير را از شير جدا می بيند. ولی بورژوازی هرگز چنين خيال پردازی نمی کند؛ فرق شير و سرشير را می داند؛ می داند که جايش در بلندی است؛ سرشير است. فقط طبقه ميانه است که آن را از طبقات جدا می کند و قائم به ذات می بيند. اين جدا ديدن طبقات و بوروکراسی خيالپردازی اتوپيک خرده بورژوازی است.

 البته ما ضد بوروکراسی هستيم. چرا؟ زيرا خود بازتابی از وجود طبقات است. بنابراين ما بوروکراسی بيشتر نمی خواهيم بلکه قدرتِ دگرگون کردن تمايزات طبقاتی را می خواهيم. ما عاشق بوروکراسی در ديكتاتوری پرولتاريا نيستيم اما می دانيم که بوروکراسی هم لازم خواهد بود، سيستم اداری لازم خواهد بود -- بخصوص ارتش. هنوز نيروی ماديی در جهان هست كه  ضد انقلاب سوسياليستی و ديكتاتوری پرولتارياست و به قول باب آواكيان نمی توانيم بسوی آنها کتاب پرت كنيم. آنها می خواهند ما را با ارتش و سلاح هسته ای درهم شکنند؛ ما چه خواهيم کرد؟ قلب مان را بسوی شان پرتاب خواهيم کرد؟

بنابراين نياز به ارتش رسمی خواهيم داشت. اما نکته در ديالکتيک اين رابطه است. ديالکتيک يعنی تضاد. ارتش را لازم داريم و می دانيم که تضادمند است. طبقاتی در جهان و در داخل می خواهند سوسياليسم را سرنگون کنند. برای ممانعت از آن بايد دست به اسلحه ببريم. دولت،ارتش، بوروکراسی در سوسياليسم همه تضادند. انگلس در آنتی دورينگ درست می گويد. آنجايی كه از هگل نقل می كند كه راه حل مشکل در خودش است. دولت خودش راه حل خودش است. برای از بين بردن دولت بايد دولت داشته باشيم.
 آدمها وقتی از انقلاب دور می شوند درک ديالکتيکی را هم دور می اندازند.  ما بازهم همان مشکلات را اما در سطحی بالاتر خواهيم داشت زيرا پديدهی سوسياليسم و گذار به کمونيسم پر از تضاد است و بارها و بارها اين ديالکتيک باز خواهد گشت.  زيرا بر خلاف تصور هگل ديالکتيک را ما از ذهن به ماده منتقل نمی کنيم بلکه بالعکس است. ديالکتيک شيوهی موجوديت ماده است. البته هر بار ديالکتيک پديدهها را ما بايد کشف کنيم. ديالکتيک سرمايه را با تجريد سرمايه (جدا كردن از چيزهای ديگر) و بررسی آن کشف می کنيم.  همين کار را با دولت و ارتش و بوروکراسی انجام می دهيم. 

اكثر مردم منجمله كمونيستها از چنين دركی برخوردار نيستند. فکر می کنند روی هر چيزی بنويسند "ديالکتيکی” درکشان ديالکتيکی شده است. کشف ديالکتيک هر پديده يعنی كشف اين امر كه آن پديده تضاد دارد. در حال انفجار است.

پرسش: اغلب كسانی كه صحبت از «ديکتاتوری حزب بجای ديکتاتوری طبقه» می كنند تاكيدشان بر كاستن از نقش و وظايفِ شوراهای كارگری – به عنوان ارگان قدرت و خودگردانی -  و نهايتا انحلال آنها در شوروی است. برای همين می گويند در آينده برای اينکه قدرت دولت سوسياليستی از «پائين به بالا باشد» بايد شوراهای انقلابی در پائين سازمان يابد تا آنها بتوانند دولت را شکل دهند. چقدر اين تصوير با واقعيت منطبق است؟

پاسخ: مسئله شوراها هم ديالکتيکی است. مردم چه خواهند کرد، چطور آن را انجام خواهند داد و چگونه می توانند انجام دهند، امکاناتشان چيست؟ اينها مسايلی است كه ما نمی دانيم و بايد کشف کنيم. شوراها و کميتههای انقلابی می آيند و می روند. پروسهی مبارزهی طبقاتی نامحدود است و مدام در جريان است و بازتابهای گوناگون دارد که هيچيک را نمی توان دگماتيزه يا ايدهآليزه كرد. كاری كه بسياری از جريان های فكری با در دست گرفتن گوشه ای از بازتابهای مبارزه طبقاتی انجام می دهند. و اعلام می كنند «آها يافتم». در شوروی شوراها قبل از اينکه رسما منحل شوند پيشاپيش در عمل از بين رفته بودند و قابل نجات دادن نبودند. در ضمن شوراها از ابتدا تا آخر دارای ماهيت واحد نبودند. شوراها يکبار در انقلاب فوريه سربلند کردند. بورژوازی شروع کرد به بازيچه قرار دادنشان و اکثريت آن شوراها  هم می خواستند توسط بورژوازی به بازی گرفته شوند. قبل از دخالتگری بلشويکها شوراها منشعب بودند و بخش های مختلف به جان هم افتاده بودند آنهم بر سر خدمت به کرنسکی. به همين خاطر بود كه لنين گفت شعار«همه قدرت به شوراها» غلط است. منظور لنين اين نبود که هر کارگرِ عضو شورا غيرِ انقلابی است اما تاکيد کرد که کارگران انقلابی در شوراها نيستند، در جائی ديگرند و منتظرند که ما دست به عمل بزنيم و آنها را رهبری کنيم و آنها هستند که شوراها را دگرگون خواهند کرد، آنها مغز شوراها شده و آن را عوض خواهند کرد، پس پيش به سوی سازمان دادن آنها و کسب قدرت.

بنابراين، لنين شوراها را از دست  «شوراها» يعنی از خودروئيشان و از بازيچهی بورژوازی شدن نجات داد. حتا اين هم به دلايل تاريخی کافی نيست. زيرا جنبشهای توده ای انرژی انقلابی خود را  تا آخرِ موج حفظ نمی کنند. انرژی انقلابی شان در ميانهی راه پراکنده شده و دچار فروكش می شوند -- همانند امواج دريا كه از نوک به داخل موج می افتند. اين تعريف اختياری نيست بلکه ديالکتيک است. لنين اين پروسه را  با دقت زير نظر داشت و به پتانسيل و نقشی که اين جنبشها، در هر دوره، در ارتباط با فرآيند انقلاب داشتند توجه می کرد. نه اينکه از قبل می دانست. اما وقتی مشاهده می كرد می توانست تشخيص دهد. در بحثهای جاری مربوط به شوراها اين ديالکتيک اصلا حضور ندارد يا بدرستی بيان نمی شود. بحثهائی مانند خلاص شدن از دولت و مالکيت دولتی و طبقات می شود ولی به اين موضوع نگريسته نمی شود که  در هر مقطع بايد پويشهای طبقاتی و آشفتگی سياسی را درک کرد و به بهترين وجه از آن برای نفوذ بيشتر در اعماق جامعه برای توليد بهتر عناصر جديدی از گردهمايی تودهها در نهادهای سياسی برای تغيير جامعه استفاده کرد. اين کاری ادامه دار است؛ هر بار زمين عمليات را بايد بهتر خواند و شناخت و بهتر دخالتگری کرد و بهتر از گذشته آن را زير فشار گذاشت تا انرژی خلاقه انقلابيی بهتر خود را نشان دهد.

ما نمی گوئيم در نقشِ رهبری حزب هيچ عنصر زور حضور ندارد. حتا در سدی که روی آب بسته می شود زور و تحميل وجود دارد. اما وقتی اين سد آب را جمع می کند در واقع قدرتی برای تغيير توليد می کند. مسائل را بايد ديالکتيکی نگاه کرد. آيا وجود حزب و دولت و ارتش خطر احيای سرمايه داری و به ضد  خود تبديل شدن را ندارد؟ معلوم است که دارد! اما راه حل اين معضل آن نيست که خود را در چارچوب نظام سرمايه داری دفن کنيم و انقلاب نکنيم چون در آن خطراتی هست. اين جواب نيست. آنوقت آدم خيابان هم نبايد برود چون خطر زير ماشين رفتن هست.
 سوال واقعی اين است: آيا دولت سوسياليستی می تواند ضدش و همزمان خودش را برای هميشه به تاريخ بسپارد؟ تا چه درجه؟ اين مقوله ای مادی است. فلسفه نيست. فلسفه درسهای عاميت يافتهی اين حقايق مادی است. اين را بايد درک کرد و در سطحی علمی تر و صحيحتر از گذشته توضيح داد. بايد به توضيحات گذشته نگاه کنيم ببينيم آن توضيحات چقدر درست بود و چقدر غلط بود، چقدر در داخلش مذهب بود، چقدر ايده آليسم بود، چقدر با واقعيت مادياش الهام بخشيد و افکار را روشن کرد و چقدر از آن دور شد و دگماتيک شد. عناصر غلط و دگماتيک را بايد شناسائی و نقد کرد و دوباره آن را بر مبنای علمی محکم و سطح بالاتر مستقر کرد.

 مثالی از علم فيزيک بزنيم. در فيزيک وقتی فاصله ميان دو جسم را زياد می کنيم نيروی جاذبهی ميان آنها به اندازه جذر فاصلهی ميان آنها (يک تقسيم بر فاصله به توان دو) کمتر می شود. نيروی جاذبه ضعيفتر و ضعيفتر می شود. اين يک درک است. اما از سوی ديگر کوارک های داخل پروتون را هر چه بيشتر از هم دور کنيم قوه جاذبه اش بيشتر می شود. وقتی ولشان می کنيم که بهم بچسبند قوه جاذبه شان بشدت کم می شود. اما وقتی می خواهی آنها را از هم دور کنی بشدت به سوی هم کشيده می شوند. الان دستگاههائی که برای تجزيه پروتون درست شدهاند كه با قدرت هر چه بيشتری اينكار را انجام دهند اما  اين ذرات تجزيه نمی شوند. نمی دانند چه بايد بکنند. شايد برای تجزيه و منشعب کردن پروتون بايد تا سطح صفر آن را فريز کنند و بعد به آن ضربه وارد کنند. اينطوری شايد کار کند. اما اگر سعی کنيم به آن طريق اول آنها را از هم تجزيه کنيم از هم دور می شوند ولی قويتر بسوی هم کشيده می شوند. هر چه منشعبتر می شوند قوه جاذبه شان قويتر می شود بدون اينکه بالاخره جدا شوند.

بنابراين دو مقوله متفاوت است: يکی قويتر می شود يکی ضعيفتر.

 مقصود از اين مثال آن است که بدون فکر نمی توان بطور يکجانبه مدلی را به واقعيت تحميل کرد. واقعيت مرتبا خواهد گفت: نه من آنطور نيستم. خودتان را معطل نکنيد! خيلی از کمونيستها عاشق آن هستند که عادت کنند. عادت عيبی جهانشمول است. اما تبديل به دگم می شود؛ تبديل به ديد تک بعدی و نه ديالکتيکی و متناقض از تعين ما می شود. به اين ترتيب از واقعيت دور شده و اعتماد بخش نيست. مردم به آن اعتماد نمی کنند. به جای اين شروع می کنند به حرف هائی از اين قبيل که «ديگر به ديالکتيک اعتماد ندارم. چون تمام متون کمونيستی سابق پر از ديالکتيک است و اين شکست را به بار آورد.» ما بايد محکم عليه اين گرايش و اين استدلال مبارزه کنيم. ديالکتيک نيروی بزرگی است. ديالکتيک واقعيت است. واقعيتی که مرتبا فراموش می شود و باز هم فراموش خواهيم کرد. در علوم هم مرتبا اتفاق می افتاد. هر بار که دانشمندان فکر می کنند طبيعت را شناخته اند طبيعت می گويد خير من هميشه متفاوت هستم؛ يک مدل را نمی توانيد به من تحميل کنيد.

پرسش: آيا در گذشته ما ذهنيتهايمان را به واقعيت تحميل کرديم؟

پاسخ: بله. استالين گفت در شوروی مالکيت ديگر نيست. طبقات نيست. با دستور اين مسائل را حل می کنم و نه با اتکا به تضادهای جامعه و غيره. اينها تحميل کردن های متافيزيکی است. مائو هم چنين چيزهائی داشت اما کيفيتا کمتر. بايد اشتباهات کوچک را بهتر بررسی و بيان کنيم. منظورم از «بهتر» اين نيست که آن را بزرگ کنيم و به همه جا تسری دهيم و و چارچوب فکری عمدتا صحيح را بکُشيم. بلکه هدف آن است که نظراتمان در مورد  اشتباهات بايد کنکرت تر شود زيرا در ابتدا مجرد است. آن را کنکرت کنيم يعنی برايش ديفرانسيل تشکيل دهيم. آن را متمايز کنيم. تجزيه کنيم و تجزيه ها را مشخص کنيم. اين همان کاری است که سنتز نوين در حال انجامش است.

پرسش: پس از فروپاشی شرق بسياری از نيروهای طرفدار شوروی سابق، سوسيال دموکرات شدند و علنا از دموکراسی غرب حمايت کردند. آنان بر پايه معيارهای دمكراسی بورژايی مانند انتخابات، جامعه مدنی و ... به نقد اشتباهات سوسياليسم پرداختند و تلاش كردند با اضافه كردن ادويهی دمكراتيك، سوسياليسم «جديدی» ارائه دهند. جايگاه دمكراسی در نظام سوسياليستی چيست، آيا ما نيز دمكراسی خود را داريم؟

پاسخ : بله داريم. اما دموکراسی ما دموکراسی فتيش شده نيست. بورژوازی برای فتيشی کردن دموکراسی دليل دارد. هدفش پنهان كردن واقعيت جامعه است. ما هم دموکراسی داريم. اين بخشی از واقعيت جامعه است.  وقتی بخشی از جامعه بخش ديگری را تحت کنترل گرفته،  برای اينکه جامعه منفجر نشود از  دموکراسی  استفاده می کند.

در سوسياليسم پرولتاريا در راس قرار دارد و بايد طبقه سرنگون شده را نيز هدايت كند.  يعنی تقابلی در جريان است و بايد راه حلی برای اين تقابل يافت. نكته اينجاست که ما عاشق آن نيستيم که در راس بقيه قرار بگيريم و تا ابد دموکراسی خود را داشته باشيم. زيرا دموکراسی شکلی از سياست طبقاتی  است. دموکراسی و طبقات بخشی از معضل جامعه بشری هستند. ما می خواهيم طبقات را محو کنيم.  اما بورژوازی می خواهد آنرا بازتوليد کند. دموکراسی بازتاب ناموزونی، تمايزات و تقسيمات، طبقات و حاکميت طبقاتی است. کدام طبقه و حاکميت طبقاتی است كه تعيين می کند به دموکراسی و محتوای آن چگونه نگاه كنيم؟.

گرايش رايج آن است که دموکراسی بدون محتوايش در نظر گرفته شود و تحسين شود. بواقع دو ظرف است كه در يكی شراب است در ديگری زهر. البته اين محتوا ها با ظروف خود رابطه برقرار می کنند و ديناميك جديدی به آنها می بخشند. اما صحبت کردن در مورد خود ظرف بدون توجه به واقعيت محتوا رايج شده است. بنابراين طرفداران گرايش فوق بحثهايشان غير طبقاتی است. يعنی محتوا را رها کرده و فرم مجرد از محتوا را چسبيده اند که بخشی از واقعيت نيست. چنين چيزی اصلا موجود نيست. آنان اين فرم را تبديل به فرمی بيطبقه می کنند که موجود نيست. اين فرم، فرمی طبقاتی است. معضل در اينجاست که دموکراسی بورژوائی با سوسياليسم قابل مخلوط کردن نيست. زيرا فرمی خنثی و بدون محتوا نيست. اين تعريف بورژوائی که دموکراسی را از محتوای طبقاتياش جدا می کند در نهايت به خودروئی و به بورژوازی خدمت می کند. آنان فکر می کنند دموکراسی بورژوائی برای هر طبقه ای قابل استفاده است. اما چرا اين گرايش به مخلوط کردن رايج است؟. چون ايجاد دنيای ديگر از اذهان پاک شده است.

 دموکراسی ما با دموکراسی بورژوازی متفاوت است.  چرا نياز به دمكراسی داريم؟ چون هنوز طبقات هستند. رابطه رهبری کننده و رهبری شونده است. رابطه زور هست. تحميل هست. قانون هست. عده ای نمی خواهند با آن همراه شوند اما بايد بشوند. چطور می توانيم اين معضل را حل کنيم. چطور می توانيم توافقی عمومی ايجاد کنيم. اين روابط را در جامعهی سوسياليستی چگونه پيش خواهيم برد؟  اينها موضوعاتی هستند كه نياز به بررسی بيشتری دارند.

پرسش: سنتز نوين تاكيد دارد كه تحت ديكتاتوری پرولتاريا نياز به نوعی جامعه مدنی است. جامعه مدنی كه بايد بيرون از دولت حيات مستقل خود را داشته باشد. آيا منظور بيرون ازدستگاه دولتی و بدون نظارت دستگاه دولتی و کارکنان دولتی است؟

پاسخ: جواب: آري! نياز به جامعه مدنی است كه در تمايز با دستگاه دولتی و کارکنان دولتی قرار دارد. اما بايد درك درستی از رابطهی دولت و جامعه مدنی داشت. ساختار جامعه دارای کليتی است اما تجزيه هم می شود. حکومت يک چيز است و بازار چيز ديگر. اينها يک چيز نيستند. در روابط توليدی هم اجبار هست. هر روز صبح که کارگر روانه محل كار می شود، چماقی در ذهنش هست،چماقی پشتش قرار دارد. اجبار در داخل روابط توليدی هم هست.  اين اجبار بازتاب ديگری هم در قانون مدون دارد. نهادهايی مانند مجلس و دادگاه و پليس هستند که  آئين نامههای قانونی را مدون می كنند و به اجرا می گذارند. يعنی هم با تجزيه روبرو هستيم هم با ترکيب همهی اينها در کل.

 وقتی که جامعه را مطالعه می کنيم بايد تجريد (انتزاع) کنيم. اما اغلب يادمان می رود دوباره ترکيب کنيم. فکر می کنيم دولت يك طرف است و فرآيند توليد هم کامل مجزا طرف ديگر قرار دارد. اينها بطور ديالکتيکی جدا و يکی هستند. آنها را  تجريد می کنيم اما بعد فراموش می كنيم كه اين تجريدات در داخل ترکيبی ديالکتيکی موجوديت دارند. بنابراين در واقعيت دولت همه جا هست به اين معنا که بنياد و شالوده از روبنا جدا نيست. هم جدا هستند و هم نيستند. هم متفاوتن، هم همگون.

جامعه مدنی بخشی از واقعيت اجتماعی است كه در تمايز با دستگاه دولتی جامعه دارای حيات سياسی و فکری معين است. در عين حال جامعه مدنی بخشی از وضعيت عمومی نيز هست. کتاب سرمايه مارکس برای جوابگوئی به همه اينها طراحی شده بود. كتابی در مورد اقتصاد سياسی هست اما قرار بود در مورد بازار جهانی، طبقه و دولت هم صحبت کند که تمام نشد. ماركس می خواست ديناميک آنها را نشان دهد که چگونه از يک بنيه بوجود می آيند و تمايز پيدا می کنند. و زير بنا و روبنا در رابطهای ديالکتيکی با هم قرار دارند. کالا  و مناسبات كالايی مستلزم نهادی به نام دولت است. اما اين را بدون نشان دادن پروسهی تکامل و گشايش روابط كالايی نمی توان توضيح و نشان داد. زيربنا همواره يك زيربنای در حال کارکرد است و نبايد تصويری ايستا يا کاريکاتوری از آن داشت. در هر حال دولت بازتاب تقسيمات طبقاتی است. بازتاب آنها و در همان حال فراهم کننده  شرايط بازتوليد همان روابط توليدی است. برای همين دولت ابزاری خنثی نيست كه هر طبقهای بتواند از آن استفاده کند. همهی دولتها خصلت طبقاتی دارند. برای همين خط حزب كمونيست نپال (مائوئيست) غلط است. چرا كه هيچ دولتی در دست ندارند. اشتباه اول شان اين است که رفته اند داخل آن. و اشتباه دوم شان آن است که اين تئوری را رواج می دهند که گويا از اين طريق می توانند انقلاب را به پيش برند. فراموش می شود كه دولت چگونه از درون روابط توليدی و تمايزات طبقاتی سر بلند كرد.

پرسش: ما بايد بيشتر در مورد دولت بحث كنيم. درست است که بحث سنتز نوين در مورد لزوم دامن زدن به سازمان يابی و حيات زندهی جامعه مدنی جدا از دستگاه دولتی و خارج از نظارت آن در سوسياليسم متفاوت از «جامعه مدنی» در جامعهی سرمايه داری است اما فکر نمی کنی که بورژوازی نيز اين مکانيزم را برای ايجاد توافقی عمومی آگاهانه بکار برده است. آيا با جذب مخالفين دولت بورژوازی خود را سرزنده تر نکرده است؟

پاسخ: ولی تفاوتی بزرگ هست. در جبهه بورژوازی پيشاپيش ساختاری ناآگاه خودرو هست که کارکرد دائمی دارد و آنهم توليد کالائی است. اين عنصری تعيين کننده  برای اداره جامعه است و بورژوازی بدان تکيه می کند. اما پرولتاريا نمی تواند به اين ساختار تكيه كند. بايد همواره آگاهانه خلاف جريان خودبخودی حركت كند. تحت سوسياليسم و ديكتاتوری پرولتاريا هم اين مسئله صادق است.

 پرسش: آنتونيو گرامشی هم زمانی ضرورت توجه به جامعه مدنی را مطرح كرده بود. ارزيابی از بحث او چيست؟

پاسخ: گرامشی می گفت در غرب دولت ضعيف است و جامعهی مدنی قوی. برای همين بايد روی مسئله هژمونی و ايدئولوژی و غيره کار کرد. زيرا بورژوازی از طريق هژمونی سلطه خود را اعمال می كند. او در مقايسه با روسيهی تزاری كه از دولت قوی برخوردار بود ولی جامعه مدنی در آن وجود نداشت به اين بحث رسيد که در غرب بورژوازی اساسا با هژمونی ايدئولوژيک جامعه را کنترل می کند – ايدهها هستند که جامعه را میچرخانند. گرامشی با تامل در مورد معضلات انقلاب در غرب به اين افکار رسيد. رشد سرمايه داری، اهميت ايدئولوژی، توافق عمومی که بورژوازی از طريق آن هژمونی خود را مستقر می کند و اينکه همه اينها را بايد بحساب آورد.

 او می گفت نمی توان انقلاب لنين را کپيه برداری کرد زيرا ما مشکلات ديگری در غرب داريم. اين نظر گرامشی، متناقض است. يعنی از يک طرف درست است زيرا در ميان كمونيستها  گرايش به تحميل مدل انقلاب بلشويکی موجود بود و وقتی رخ نداد و نتوانستند معضلات انقلاب را حل کنند، پيشنهادات غلط دادند. حتا  لنين نيز در مقابل اين مشکلات سر خم كرد. برای همين آن پيشنهادات غلط مبنی بر شركت در پارلمانهای بورژوايی را در كتاب «چپ روی، بيماری كودكی در كمونيسم» داد. يعنی رفرميسم و قاطی شدن با احزاب ديگر را تبليغ كرد. منظور اين نيست كه محتوای کل كتاب غلط است اما لنين هم به معضلات  انقلاب در غرب پاسخ نمی دهد. گرامشی در اين مورد که به لنين می گويد ما معضلات خاصی داريم و نمی توانيم مدل روسيه را کپيه کنيم درست می گويد. اما خودش تفکر درستی را در مورد اين معضلات تبيين نمی کند.

 گرامشی به دنبال کسب هژمونی ايدئولوژيك می افتد. يعنی جنگ پرولتاريا با بورژوازی جنگی است ايدئولوژيک ميان پرولتاريا و بلوکِ متحدش با بورژوازی و بلوکِ متحدش. و نه قيام مسلحانه برای درهم شکستن دولت و کسب قدرت سياسی. همانطور كه گفتم لنين هم جواب غلطی به مسئلهی انقلاب در غرب می دهد. البته عده زيادی طرف لنين را گرفتند. و عده ای هم مانند بورديگا به لنين انتقاد کردند که رفرميست است. مقصود اين است که معضل، خود را نشان داد اما کاملا حل نشد. مائو هم نتوانست مسئلهی استراتژی انقلاب در كشورهای امپرياليستی را حل کند. باب آواكيان در سنتز نوين به اين مسئله می پردازد و آن را به لحاظ تئوريك حل می کند. البته هنوز بطور پراتيکی حل نشده اما آواكيان بطرز صحيحی آن را در پرسپکتيو گذاشته است. اينکه معضل چيست و راه حل چيست. او بطور كلی استراتژی انقلاب در کشورهای پيشرفته سرمايه داری – و البته بطور كنكرت تر در آمريكا – را  صحيح تر طرح می کند. اما طرح مسئلهی استراتژی و راه حل برای سازمان دادن انقلاب در کشورهای امپرياليستی درسهائی برای همه كمونيستها در بر دارد. اين خود مبحثی است كه بايد جداگانه بدان پرداخت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر