۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

با كارگران پروژه ای نسل اول و نسل دوم


با كارگران پروژه ای
نسل اول و نسل دوم
كوه پایه های زردكوه یا به قول عشایر ساكن در آن"زرده" دیگر مرتعی سبز ندارد. از آن همه گیاهان معطر وخوش بو خبری نیست. سبزه ها همین كه جوانه شان از خاك بیرون می زند، به وسیله ی لبان گرسنه ی بزها و مبش ها از زندگی تهی می شوند و در زیر دندان های آنان لهیده می شوند. چوپان ها كه از آنها گرسنه ترند، همه ی گیاهان خوراكی و دارویی را ریشه كن می كنند تا لقمه ای نان به قیمت نابودی مراتع و محیط زیست به دست آورند. دیگر مراتع ظرفیت چرا را ندارد و به تخته سنگ های لخت وعریان و بدون زندگی تبدیل شده اند. هیچ گیاهی فرصت نمی یابد به گل بنشیند تا نسل بعدی را بیافریند. قبل از قد برافراشتن به وسیله ی بزهای گرسنه جویده می شود تا چند قطره شیر سفید به زندگی سراسر فقر"مال"  ارزانی كند و نان خشك آنها را با جرعه ای دوغ نرم كند. بادهای سرد عروب از قله های و یخجال های زرد كوه، به سوی دره ها سرازیر شده وبا خود سوز سردی را به ارمغان می آورد. سوزی كه تن وجان روح اله را به لرزه در می آورد. گوسفندان را با هی كردن تشویق به سریع رفتن می كرد تا قبل از غروب به مال برسند و خطر گرگ و خرس را پشت سر بگذارند.
از كنار چادرهای مال دود اجاق ها همراه با بوی نان تازه فضای اطراف را پركنده است. روح اله با چهره ای خسته وعبوس گله را دنبال می كرد و به زندگی سراسر رنج و گرسنگی اش می اندیشید. پسرعمویش كه چند سالی است مال را ترك كرده وبرای كار به پروژه رفته ، خانه ای در چله گرد كرایه كرده و زن و فرزندانش را به آنجا برده است. حالا بچه هایش می توانند مدرسه بروند. به هر حال در شهر زندگی می كنند. چرا او نرود؟ با خود می اندیشید او هم می تواند جوشكار شود و زندگیش را روبراه كند. رویاها او را در خود غرق كرده بود. مدتی است كه گلوی همسرش ورم كرده بود. زن های مال می گویند غمباد (تیروئید) گرفته ولی دكتر گفته باید برود شهر كرد آزمایش خون بدهد تا دارو برایش بنویسند. با چهار بز مردنی و شغل چوپانی نمی تواند این دختر عمو و همسر عزیزش را به دكتر ببرد. رویاهای شیرین به مشكلات زندگی پیوستند. در دنیای مشكلات اقتصادی خانواده اش چنان غرق شد كه متوجه نشد گوسفندان مدتی است خودرا به مال رسانده اند وبزغاله ها و بره ها با سرو صدا خود را به پستان های مادرانشان رسانده اند. زمانی به خود آمد كه همسرش با فریاد اورا فراخواند:
-          هی روح اله بیا بزغاله ها را بگیر همه ی شیر بزها را خوردند.
در كنار سیاه چادری كه دیگر سیاه چادر نیست بلكه یك چادر برزنتی معمولی با چندین وصله ی بزرگ و كوچك است كه می باید زمستان و تابستان را با آن سر كنند، اجاق روشن بود. كتری سیاه از دوده ی سال ها دركنار اجاق آرام دم می كشید تا چای با آب چشمه های كوهرنگ را به كام روح اله بریزد. ولی اوهم چنان گرفتار افكار پریشان بود. همسرش كه از شدت كار 24 ساعته رمقی ندارد ، اشاره به شكم پرش می كند و به روح اله می گوید: دیگر از نفس افتاده ام. با این بچه كه در شكم دارم نمی توانم برخیزم. برای خودت یك چای بریز. روح اله نگاهی به چهره ی خسته و گلوی ورم كرده ی همسر و دختر عمویش انداخت. قلبش ریش ریش شد. چرا پول ندارد؟ چرا نمی تواند عزیزش را به دكتر برساند. چرا؟ چرا؟ و هزاران چرای بی پاسخ دیگر. در قبال پرسش از این وآن ، همه او را به آسمان ها حواله می دهند:" خداكریم است" پس كو؟ این كرم در مال وجود خارجی ندارد. در دنیای چراهای بی پاسخ فراموش كرد همسرش از او چه خواسته است. دختر كوچكش خود را به روی پدر انداخت و با دستان كوچكش می خواست هیكل درشت پدر را درد آغوش بفشارد. پدر به خود آمد. او را در آغوش فشرد و با فرو بردن سر در موهای بلند و وزوزی دخترك یكی دوقطره اشكی را كه از چشمان خشك شده اش سرازیر شده بود، پوشاند. "اشك مرد را نباید كسی ببیند." ولی او درمانده تر از آن بود كه بتواند جلوی اشكهایش را بگیرد. در حالی كه كودكش را به روی سینه می فشرد برخاست و به سوی اجاق رفت.
تاریكی بیرون چادر را فراگرفت. دوشیدن شیر بزها به وسیله ی زن به پایان رسید. زن گونها را در چاله (اجاق ) كنار چادر انداخت وآتش زد. صمغ گون ها باعث گر گرفتن آتش شد. دیگ شیر را روی اجاق گذاشت و مواظب بودشیر سر نرود. او درحین كار كردن مشكلات خانه و زندگی و بیماریش را برای روح اله توضیح می داد. مرد از حرف های او چیزی نمی شنید. غرق در رویای دیگری بود. بچه ها در زیر لحاف چرك و مندرسی كه بوی عرق و ادرار بچه می داد، به خواب رفته بودند. مرد در دنیای رویایی شنیده هایش از پروژه دیگر از مال كنده شده بود. خود را در میان كارگران پروژه ای می دید. گاهی درحال جوشكاری و گاهی در حال دریافت حقوق. آرزوی كار، پول و زندگی بهتر بدون اراده بر لبانش لبخندی نشاند.زن برگشت تا علت سكوت او را بپرسد، لبخندش را دید. با عصبانیت گفت:
-          روح اله من دردم را می گویم ولی تو به جای جواب دادن به من می خندی؟ این نتیجه ی این همه زحمت شب و روز منه؟ جواب من خنده است؟
روح اله به خود آمد. زن اولین قطرات اشك هایش را با مقنعه اش پاك كرد. روح اله به سرعت برخاست و به همسرش نزدیك شد سرش را بر سینه كشید و موهایش را بوسید و رویایش را برای زن تعریف كرد:
-          من فردا می روم چلگرد تا به پسر عمو تلفن بزنم. می روم دم دستش كار كنم. شاید زندگی مان بهتر شود.
-          خب پس ما تنها چه كنیم؟ گله چه می شود؟ این چهار تا بز را كی به كوه ببرد؟
پارس شدید سگ ها خطر حمله گرگ ها یا خرس را هشدار می داد. مرد با سرعت به سوی تفنگی دوید كه لای رخت خواب آماده داشت و با هو و جنجال یك تیر هوایی شكلیك كرد. سگ ها اعتماد به نفس پیدا كردند و به سوی تاریكی حمله بردند. زوزه دردناك یكی از سگ ها بقیه مردان مال را آماده ی حمله به تاریكی نمود. خرس یكی از سگ ها را به شدت زخمی كرده بود.
***
مدتی بعد روح اله به عنوان كمكی جوشكار استخدام شد. پیمانكار باعلاقه این ایلیاتی های فقیر را استخدام می كرد، چون كارگرانی مطیع، حرف گوش كن و پركار هستند. و بیش از هفت ماه عدم دریافت حقوق را تحمل می كنند. چون در كوه و چادر اجاره خانه ای نمی دهند، اب و برق هم ندارند، آنچه هست سخت است و وحشی ورایگان. استخدام روح اله به قیمت اخراج یكی از كارگرانی صورت گرفت كه برای دریافت حقوقش اعتراض كرده بود. كارگرها در محفل های دوستانه شان‌،این مدیر پروژه را كه او هم بختیاری بود ولی دلال منش و سرمایه دار و رانت خوار، به ریشخند می گرفتند و ادای او را به عنوان چوپانی رانت خوار در می آوردند و تفریح می كردند. در عین حال دل خوشی از استخدام روح اله آرام و پرتلاش نداشتند. وجود او را مترادف با اخراج دوستشان می دانستند. روح اله هیچ دركی از گرایشات كارگران نداشت. تنها آرزوی او پس از استخدام شریك شدن زن و فرزندانش در این سه وعده غذای پروژه بود. سه وعده غذا و كاری كه برای او آنقدر سبك و ساده بود كه آن را كار و زحمت نمی نامید. برای جوشكار الكترود می آورد و كنترل دستی را در دست می گرفت . كنار جوشكار می نشست و به دستو ر او یك درجه شدت جریان را كم یا زیاد می كرد. خوردن سه وعده غذا آن هم خوردن برنج به صورت روزانه به جای نان خشك و دوغ او را هیجان زده كرده بود، گویی پای به بهشت گذاشته بود. از همه مهم تر با یك وعده غذا نوشابه هم می دادند.او حتا نوشابه های نصفه ی دیگران را هم سر می كشید. دستور كار ِ سركارگر و فورمن جوشكاری را مانند فرمان خان با چشم قربان و با سرعت و شتاب به سرانجام می رساند. و بدین طریق همه ی كارگران را از خود متنفر كرده بود و او حیرت زده نمی توانست دلیل نفرت كارگران را درك كند. رییس یا مدیر پروژه هم كه پسر خان بود و احترامش برای او جزء واجبات بود. اولین اعتراض و  اعتصاب كارگران او را هاج وواج كرده بود. سردرگم مرتب از این و آن می پرسید:
-          راستی پول امروز را به ما می دهند؟
كسی به او جواب نمی داد. وقتی دید پسرعمویش هم جزو كارگران اعتصابی است  با حیرت گفت:
-          كرمعلی پس تو چرا؟ مگه یادت رفته وضع مال چطوره؟ اگه بیكار بشیم، بچه ها مون از گرسنگی می میرند.
-          مگه خون بچه های ما از خون بچه های بقیه رنگین تره؟
وضعیت به گونه ای سر درگم و پیچیده شده بود كه كسی حوصله ی پاسخ گویی به او را نداشت. حتا پسر عمویش. اعتصاب بدون برنامه ریزی و هماهنگی با همه ی كارگران شروع شده بود. از این روهمه در یك نگرانی گنگ و مبهم به سر می بردند. ولی شتاب  و رسیدگی چند كارگر آگاه به آن شكل منسجمی داد، ولی امكان در هم ریختن آن با وجود كارگران نسل اولی وجود داشت كه منشا ایلیاتی و روستایی داشتند. همین مساله اكثر كارگران را دچار استرس بالا كرده بود. همه با چشمانی نگران همدیگر را می پاییدند. نیروهای حراست بیسیم به دست در میان واطراف كارگران قدم  می زدند. دیدن آنها با لباس های ویژه پلنگی وموتور سیكلت های پرشی كه تا به حال در پروژه سابقه نداشت، قلب روح اله را به تپش وا می داشت. از نگاه  كردن به آنها می هراسید. همه ی كارگران جلوی دفاتر پیمانكار جمع شده بودند. پاب(كارگاه سرپوشیده محل ساخت قطعات) و سایت (محل نصب وجوشكاری آنها) در سكوتی به سر می بردند كه تا به امروز و در این ساعت روز به خود ندیده بود. كارگرها در گروه های 4 الی 5 نفره با هم گفت وگو می كردند.
-          اگر همه ی آنها را با هم اخراج كنند، چه می شود؟
-          مگه امكان داره؟
-          چرا كه نه ، پیمانكار یك سوت بزنه، ده برابر ما كارگر فنی و گرسنه ، درمانده و بیكار پشت در حاضر می شه.
-          به جهنم. حداقل 7 ماه حقوقمان را می گیریم و می ریم جای دیگه دنبال كار.
-          بیچاره یك چك به تو میدن برای 7 یا 8 ماه دیگه تازه اگه پاس بشه!
-          مگه قانون وجود نداره؟
-          نه عمو قانون را با آوردن تعدیل ساختاری ریختند توی زباله دانی.
روح اله با ترس و تردید:
خب مگه دیونه شدید كه با این وضع  اعتصاب می كنید؟
-          تو یكی دیگه حرف نزن.
روح اله افسرده ساكت می شود. یك نسل اولی كارگری دیگر:
-          حالا این تعدیل ساختاری چیه؟
حسین عصبی وخشمگین :
-          عمو مگه شما توی این مملكت زندگی نمی كنید؟  از خودتان نمی پرسید این همه نیروی كار را در شركت های دولتی و غیر دولتی اخراج می كنند، یا چند  ماه چندماه هم حقوق نمی دهند، یا با معاف كردن كارگاه های زیر ده نفر از قانون كار دیگر حتا یك كارگر فنی هم نمی تواند حداقل حقوق را دریافت كنه، به چه دلیل است؟
یك كارگر با لهجه هفشجانی:
-          پس اینكه میگن عرق كارگر خشك نشده حقش را باید بدهید، چه می شود؟
حسین: این حرف ها برای عمل كردن نیست. برای سخنرانی هاست. خود تو چند ماه است حقوق نگرفتی؟6 ماه ، درسته؟
-          آره این جماعت به آن چیزی اعتقاد دارند كه به آن عمل می كنند. مگه نمی گویند:"مرگ بر امریكا" این میشه حرف، حالا عمل كردنش چیه؟ پیاده كردن سیاست های اقتصادی امریكا. همین تعدیل ساختاری و خصوصی سازی و هدفمند كردن یارانه ها برنامه صندوق بین المللی پول است كه 51 درصدش مال امریكاست وبقیه ی آن مال بقیه ی جهان سرمایه داری است. حرف را می شود زیاد زد و یا آن را پیچاند ولی عمل كردن است كه زندگی همه ی ما را ویران كرده است. یا به همین بیمه ی بیكاری توجه كن پولش را دولت دریافت می كند. از حق و حقوق ما پرداخت می شود. ولی ما كه بیكار می شیم میگن: بیمه ی بیكاری شامل حال پروژه ای ها نمی شود.
-          آره راست می گه. ببینید آنها كه كار دولتی و ثابت دارند كه بیكار نمی شوند كه بخواهند بیمه بیكاری بگیرند. ما كه كار موقت داریم، بیكار می شویم كه آقایان می فرمایند شامل حال ما نمی شود. پس پولش را چرا دریافت می كنید؟
جعفر خود را به حسین می رساند: حسین آرام تر، حراستی  داره می آید اینجا.
-          آخرش چی میشه؟ به ما حقوق می دهند؟
-          كسی چه می داند! به هر حال كارد به استخوانمان رسیده ، دیگه نمی تونیم خانواده مان را اداره كنیم.
-          من می دونم عاقبت همه ی ما هتل كارتن است.
حراستی با بیسیم خبر گفت و گویی "سیاسی" را در میان كارگران گزارش می دهد. پاسخ: فقط گوش بده چه می گویند و آن فرد را شناسایی كن. ولی دخالت نكن تا به تو خبر بدهیم.
روح اله: ولی این پولی كه به همه می دهند خیلی كار خوبیه، حرف نداره.
-          از این دست یك تومان می دهند و از آن دست صد تومان پس می گیرند.
-          هر چه گفتید، هیچی نگفتم. ولی این كارشون هیچ عیبی نداره، حرف نداره.
و برای گرفتن تاییدیه حرفش به همه نگاه می كند.
-          توحق داری چون توی سیاه چادرت نه برق و نه گاز و نه آب داره. یك چراغ موشی داری كه هنوز دولت بابت آن قبض صادر نمی كنه. زیاد نگران نباش همین روزها قبض چراغ موشی هم صادر می شود. گون های كوه را هم به جای گاز می سوزانی و كوه را بیابان می كنی، نه پول گاز می دی نه برق و آب و عوارض شهرداری و كرایه خانه و فاضلاب. از این افق تا آن افق مال خودتان است. خودتی و چهارتا بز و خر كه آنها هم غذایشان مفت و رایگان است. توحق داری...
روح اله به دشواری و كم كم به این نزدیك می شد كه بتواند كارگران را درك كند.
خبر اعتصاب مانند پتك بر سر مدیران كارفرما فرود آمد. با توجه به فشاری كه از بالا به كارفرما وارد می شود، این وقفه ها می توانست موقعیت آنها را به صورت جدی به خطر بیاندازد. بدین جهت فوری دستور توبیخ پیمانكار صادر شد و خواستار علت اعتصاب شدند.
اولین گزارش(گزارش پیمانكار):
مشتی آشوبگر می خواهند كار را متوقف كنند.
دومین گزارش دوم اعتصاب را ناشی از 7 ماه عدم پرداخت حقوق كارگران دانست.
كارفرما خشمگین فریاد می زد:
-          این پیمانكار را پیدا كنید بیاورید اینجا. این شركت سه میلیارد تومان بیشتر از قراردادش از من پول گرفته ، كار را هم تمام نكرده تازه نمی تواند جلوی اعتصاب را بگیرد!!؟؟
مدیر پروژه پیمانكار وقتی می بیند وضع به صورت جدی دارد بحرانی می شود، به سرعت خود را به اجتماع كارگران می رساند. گفت وگو ها متوقف می شود . سكوت بر جمع سایه می افكند. همه ی چشم ها كنجكاو به مدیر پروژه دوخته شده است. برخی ترسیده، برخی خشمگین و مهاجم و برخی دیگر بی تفاوت. بچه خان ماسك اجدادی پدرسالارانه  را به چهره كشید: (با تشر)
-          برید سركارهایتان والا همه را می اندازم پشت در پروژه.
و با نگاهش همه را زیر نظر گرفت تا تاثیر این حركت خان سالارانه را بررسی كند. كسی اعتنا نكرد ولی برخورد توهین آمیز، چهره ی كارگران را به شدت عصبانی و مهاجم كرده بود. روح اله كه از اسم خان حالت تعظیم و اطاعت در روح و جانش زنده می شد، خواست از جا برخیزد كه دستی قوی چنان فشاری بر شانه اش وارد كرد كه محكم به زمین چسبید. در همین لحظه تورج كه یك جوان ورزشكار خوزستانی بود همراه با سه كارگر دیگر به جمع كارگران پیوستند. تورج از پشت سر آنها می آمد. جمع ساكت و عصبی با دیدن قیاقه ی خورشیدی با هیكلی درشت وسبیل های از بناگوش در رفته وبا شكمی چون طبل به خنده افتادند كه به همراه دو كمكی نسل اولی برای فرار از اعتصاب در كانال های محل دفن لوله های زیرزمینی مخفی شده بودند واز ترس تورج مجبور شدند به جمع بپیوندند.
یكی از كارگران: تورج همان جا خاك می ریختی روی شان.
حسین با تاكید همه را وادار به سكوت كرد. با این حادثه جمع با روحیه ی قوی تر در مقابل خان ایستاد. مدیر پروژه نگاهی به امیدهایش، كارگران نسل اول وخورشیدی با سبیل های آویزانش انداخت. متوجه شد این بار وضع با همیشه متفاوت است ومانند دفعات قبل نمی تواند با تهدید  اعتصاب را بشكند. موبایلش مرتب زنگ می خورد.او شماره ی دفتر مدیرعامل كارفرما را می دید. برخود و عاقبت كار نگران بود. به سرعت برگشت و به سوی دفترش رفت. كارگران كه این را نشانه ی شكست  او می دانستند با سوت های پی در پی و هو كردن بدرقه اش كردند. چندی بعد یكی از مسوولان كارفرما نزد كارگران آمد. همه به احترام كارفرما ساكت شدند. كنجكاوی همه را به هیجان آورده بود. ایشان پس از سخنانی در باره ی اهمیت این پروژه برای كشور این چنین ادامه داد: كه اگر چه به ما مربوط نیست كه پیمانكار پول شما را داده یا نداده، ولی با تاكید، ولی به خاطر رضای خاطر خدا و این پروژه كه ملی است و ...
حسین از كوره در رفت. او صدقه نمی خواست. اومی دانست كه حقش هر روز بیشتر در حال لگد مال شدن است، آن هم  به وسیله ی كسانی كه شعار ضد سرمایه داری ورد زبانشان است ولی در عمل اقتصاد  امریكایی را در ایران پیاده می كنند:
-           چرا نمی  گویید در قانون  كار ماده ی 13 را داریم كه می  گوید پیمانكار قادر به ادای وظایف مالی اش در قبال كارگران نبود. كارفرما موظف به پرداخت حقوق  كارگران است.
نماینده كارفرما با بی اعتنایی حرف حسین را قطع كرد:
-          بنشین بگذار حرفم تمام شود. این ماده ی 13 دیگه مرده و پیش نویس قانون كار دولت حلوایش راهم خورده است. این ماده مال دوره ی انقلاب بود. دیگه نیست. حالا همان كسانی كه خودتان با رای دادن انتخاب كردید  این قوانین كار را دور ریخته وبا پیش نویس جدید قانون كار داریم می رویم به سوی كامل اجرای ماده ی 44 قانون اساسی. یعنی همه چیز خصوصی سازی ، بدون قانون. فقط و فقط قانون  عرضه و تقاضا.
هم همه در جمع به پچ پچ و به مرور صداها بلند و بلندتر می شد. همه به این حرف ها اعتراض داشتند. تازه داشتند می فهمیدند ناآگاهی و بی خبری آنها چه صدماتی دارد بر پیكرشان می زند. نماینده ی كارفرما وقتی بی قراری كارگران را دید، حرف هایش را خلاصه كرد. تا آخر هفته یك حقوق شما به وسیله ی پیمانكار پرداخت می شود ولا خلع ید می شود. یكی از كارگران با صدای بلند گفت:
-          پیمانكار از خدا می خواهد خلع ید شود. همه ی پولش را به اضافه ی 3 میلیارد تومان گرفته، كلی از كار هم باقی مانده . بهتر از این برای  این كارفرما نمی شود.
یكی دیگر از كارگران:
-          ماده ی 13 قانون كار هم هنوز حذفش قانونی نشده . شما به چه دلیل با عجله به استقبالش می روید.
كارگران همه با هورا حرف های همكارشان را تایید كردند. نماینده ی كارفرما هم به دنبال مدیر پروژه پیمانكار رفت.
بعضی از كارگران بی حوصله شده بودند ولی با تجربه ها آنها را آرام می كردند. برخی ناامیدانه می گفتند: فایده ای ندارد همه را اخراج خواهند كرد. و كارگران قدیمی امید می دادند كه این رفت و آمدها نشان از وحشت آنهاست. اگر صبر داشته باشید مساله به نفع ما تمام می شود.
پس از ساعتی حسابدار كارفرما به جمع كارگران پیوست و بسیار خلاصه اعلام نمود تا غروب یك ماه حقوق  همه بدون استثنا پرداخت خواهد شد. اعلام پرداخت حقوق یك ماه آن هم در یك روز نظم جمع را به هم زد. فكر دریافت حقوق چهره ی همه را شاد كرده بود. نسل اولی ها از جمله روح اله مثل فنر از جا برخاستند و آماده ی رفتن سركار شدند. كارگران نسل دوم اخمو وعصبانی از عدم همراهی كارگران روستایی و ایلیاتی با خشم به آنها توهین می كردند.
-          اگر كمی صبر كرده بودید می توانستیم چند ماه حقوق بگیریم.
ولی دیگر دیر شده بود. پیش بینی این وضعیت را نكرده بودند. جمع در حال پراكنده شدن بود وامكان نداشت جمع را وادار به ادامه ی اعتصاب كرد. اعتصاب بدون برنامه بدون مدیریتی هوشیار سرانجامی بهتر از این ندارد.
كارگران نسل دومی هم با بقیه همراهی كردند و به سوی كارگاه روان شدند. البته چاره ی دیگری هم نداشتند.
-          آخه چرا اینطوری شد؟ تا كی هی برای یك ماه حقوق گذشته مان اعتصاب راه بیاندازیم؟ اینطوری نمی شود. این دیگه چه وضعیه ؟ چرا كسی وضعیت ما را درك نمی كنه؟ چرا حتا اعتقادات خودشان راهم كه به آن افتخار می كردند، دور ریخته اند؟
-          آخرش نفهمیدیم راستی راستی حضرت علی گفته "عرق كارگر را خشك نشده حقش را بدهید" یا این هم یك شعار روز های اول انقلاب بوده.
او حرفش را با ریز ریز حرف زدن كنترل می كرد. حسین حرف هایش را قطع كرد:
-          روزنامه ی شرق روز سه شنبه (22 آذر 90) را خوانده ای؟
-          نه چطور؟ مگه چیز به درد خوری نوشته؟
-          وقتی می گویم سیاست های اقتصادی امریكا پیاده می شود به این دلیل است. در این روزنامه نوشته به نقل از رییس بانك مركزی امریكا به عنوان یكی از بزرگترین اقتصاددانان همه ی اعصار (ازنظر نولیبرالها) در دوران كلینتون در كنگره ی امریكا گفته: این اقتصاد( نولیبرایستی) مبتنی بر ناامنی فزاینده ی كارگر و نیروی كار است" . اگر كارگران "ناامن" باشند و زندگی مملو از ناامنی داشته باشند، انها را مطالبه نمی كنند روی دستمزدهایشان چانه نمی زنند، مزایا نمی گیرند و هر موقع آنها را نخواستیم می توانیم آنها را دور بیاندازیم. این برای سلامت اقتصاد خوب است. این چیزی است كه به لحاظ فنی اقتصاد سالم نامیده می شود.
این حرف یك فرد نیست. بلكه این تئوری یك سیستم است كه چند دهه است در حال پیاده شدن است. و عوارض آن هم همین بحران جهانی است كه دنیا را فلج كرده است. تئوری سرمایه داری نئولیبرالیستی است كه مجری آن بانك جهانی وصندوق بین المللی پول است. نهادهایی كه سیاست های اقتصادی نئولیبرالیستی را به همه ی دنیا دیكته می كنند. پس باید منتظر بدتر از این هم باید باشیم. مگر نه؟
روح اله سركارش رفت. خبر دریافت اولین حقوق شوقی دردلش ایجاد كرده بود. فكر می كرد حالا می تواند با این پول همسرش را به دكتر ببرد. اما در كنار این شوق، حس غریبی داشت. امروز با پدیده ای روبرو شده بود كه انبوهی سوال در ذهنش ایجاد كرده بود. سوال اصلی اش این بود: آیا می توان به ادامه ی این وضع و دریافت دستمزد امید داشت؟
دوباره ناامنی و بی اعتمادی به تامین آینده ی زندگی همسر و فرزندانش  وجودش را آكنده كرد. نا امنی ای كه از ابتدای استخدام در این پروژه  فراموش كرده بود.
28 آذر 90
ناصر آقاجری



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر